ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛʜɪʀᴛʏ ᴛᴡᴏ - ʙᴇᴄᴏᴍɪɴɢ ᴏɴᴇ

118 20 30
                                    

برف به آهستگی زمین‌ها را خیس می‌کرد و سفیدی بیمارستان در تضاد با آن پاکی، تصنعی به نظر می‌رسید. زشت و بی‌روح. رایحه‌ی مواد ضدِعفونی‌کننده مشامِ ستوان را پر کرده بود. او را به روزهایی برمی‌گرداند که از تکرارش فراری بود.

مردمک‌های لرزانش بر چهره‌ی سوکجین نشستند. صدایش به آهستگی و دلنوازی بارش برف بود:"هیونگ.. واقعا آسیبی ندیدی؟"

جمله‌اش تکراری بود اما نمی‌توانست جلوی خود را بگیرد. نگرانِ سوکجین بود. از آن چه شبِ گذشته اتفاق افتاده بود، هراس داشت. آهسته خودکار را میانِ دو انگشتش تکان می‌داد. قلبش مانند پرستویی ترسیده سینه‌اش را می‌شکافت. سوکجین را تماشا می‌کرد. موهای آشفته‌ی خاک آلودش. پوستِ رنگ پریده و زخم‌های جزئی روی چهره‌اش. بدنی که سالم به نظر می‌رسید و لبخندی که در تضاد با تمام نگرانی‌های ستوان بود.

مردِ افسانه‌ای حتی در چنین شرایطی زیبا بود. گویی جنگجویی باشد که با پیروزی از میدان برگشته، لبخند بر لب داشت. دیگران را دلداری می‌داد.

سوکجین دست‌هایش را حرکت داد. سرش را به کفِ هر دو دست تکیه داد و دردی در تنش رخنه کرد که روی صورتش جلوه‌گر نشد. "اوهوم. داری بزرگش می‌کنی یونگیا. همونطور که قبل از تو به همکارت گفتم، برای چند لحظه چشم‌هام سیاهی رفت و کنترلِ ماشینو از دست دادم."

چیزی که می‌گفت از حقیقت دور نبود.

ستوان نفسش را نگه داشت. باور نمی‌کرد. شعله‌های تب‌آلودِ نگاه‌اش سوکجین را احاطه می‌کرد. مانند شعله‌هایی که روزی خانه‌ای را خاکستر کرده بودند به او می‌نگریست و به گفتنِ حقیقت قسمش می‌داد. به شکستنِ سکوتی که بیش از آن چه که باید کش آمده بود. داستانِ قوی سیاه روزی باید تمام می‌شد. و آن روز باید در همین هفته می‌بود. در همین ماه. پیش از آنکه سوکجین آسیب ببیند. پیش از آنکه اتفاقی برای نامجون بیفتند.

هنگامِ مرگ تک قوی تنها فرا رسیده بود.

ابروهای جین پیچ وتابی خوردند. "و چرا پرونده‌ی تصادف من دست تیم توئه؟ این باید مربوط به نیروی گشت یا پایگاه باشه." با آن صدای آشنایش چانه‌اش را صاف کرد. کنجِ لبانش لبخندی بی‌شکلی بود.

جین، مردِ افسانه‌ای نگران بود. پس از تصادفِ شب گذشته سردرگم بود و این نگاه‌های ترسیده‌ی دوستان صمیمی‌اش و سوالات مکرر حالش را بهبود نمی‌داد. خیالاتی که در سرش بود، انباشته می‌شدند. بی‌جواب. تکراری. جراح سر گرداند. نگاه‌اش به نامجون افتاد. مردِ جوان بر روی صندلی‌ای پلاستیکی به خواب رفته بود. سرش روی تخت بود و در خواب همانند بچه‌ای لب می‌نجباند. معصوم و پاک. پاکی و معصومیتی که او را به شب گذشته باز می‌گرداند. به بوسه‌ای در پیکر قصه‌ها. رویای آتشینِ بوسه‌ی گناه‌آلودی که پشتِ آسمانِ ذهنِ ابری‌اش می‌جنبید.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz