ᴇᴘɪʟᴏɢᴜᴇ

128 13 13
                                    


شلوغی تماشای‌‌ای در شهرک جاری بود. سرتاسر آن دیار کوچک پر بود از مردمانی شاد که گویی برای نخستین بار طعمِ زندگی را چشیده‌اند. از گوشه و کنار نوای خنده شنیده می‌شد. گویی کارنوالی برپا شده بود و مردم بازیگرهایش بودند. پایکوبی می‌کردند. احساسات به خرج می‌دادند. آینده را برنامه‎ریزی می‌کردند. تمامش را از ته‌قلب انجام می‌دادند. گویی روزهای خوب پیش چشمانشان بود و برای هرکسی مفهومی متمایز داشت. برای کسی، در جدایی و دیگری در رسیدن بود.

ستوان سابقِ شهرک نگاهی به اطراف انداخت. در سالنِ کوچک دادگاه، احاطه شده توسطِ غریبه‌ها، به انتظار نشسته بود. چند قدم آن طرف‌تر یونا با وکیلش سخن می‌گفت و جزئیاتِ طلاقِ توافقی‌اشان را می‌شنید. کمی پیش در محضرِ دادگاه برگه‌ها را امضا زدند و اقداماتِ جدایی آغاز شده بود. راه‌ و خودشان از یکدیگر جدا می‌شدند. برای مدتی، شاید هم تا همیشه. بستگی به زمان داشت. باید درمان می‌شدند و از نو زیستن را می‌آموختند. راهِ درازی پیش رویشان بود. راهی به بلندیِ این شبِ تیره.

حال که هوا مطلوب شده بود و دیگر از برف و بوران خبری نبود، خورشید زودتر غروب کرده و شهرک را با نورهایی که به سختی به آسمان می‌رسید، تنها گذاشته بود.

با پیچیدن صدای کفش‌های زن بر کفپوشِ مرمری، یونگی مانند خدمتکارِ حرف‌شنویی از جای برخواست و دو در سکوتی که انتظارش را نداشتند، مسیرهای پیچ در پیچ و طولانیِ دادگاه را ترک کردند. در پیاده‌رو به سوی مسیری نامشخص قدم می‌زدند. باد موهای بلندِ زن را تکان می‌داد و رایحه‌ی همیشگی دارچین و سیب بینی پلیس را به خارش می‌انداخت. آشنا بود و دلچسب. گاهی او را به بعد از ظهرهایی سپری شده با مادرش برمی‌گرداند. به روزهایی که هنوز فرصت داشت کودکی شاد و بی‌تجربه باشد.

"خب.." مرد تصنعی گلویش را صاف کرد. نگاه‌اش روی کفش‌های واکس خورده‌ی قهوه‌‌ای و سنگ‌فرش‌های بالا و پایین خیابان پرسه می‌زد. "اولین قدم تمام شد.."

لبخندی محو مانند چراغ‌هایی در دوردست‌ها روی لب زن سو سو زد. "اوهوم." سر تکان داد. چنگش دورِ کیف سفت شده بود و بندِ انگشتانش سفید.

به سوی تپه‌ها می‌رفتند. همان مکانِ دست‌نخورده و بکر که با کافه‌های خیابانی‌اش شبیه تکه‌ای جدا شده از پاریس بود. همان جایی که یونگی نخستین بار صبحی را با معشوقه‌اش سحر کرده و خورشید به گرمی بر آن‌ها تابیده بود. در همان نقطه هوسوک به دوست داشتنِ یونگی اعتراف کرده بود. هاری برای همسرِ عزیزش غصه خورده بود، یوری آزاده و بدونِ ترس پاهایش را از پرتگاه دراز می‌کرد و عطرِ شور شهر را نفس می‌کشید. آن تپه‌ی بلند منظره‌ی موردِ علاقه‌ی جونگکوکِ جوان برای طراحی بود و پسرک شهری را می‌کشید که زیرِ پایش جریان داشت. در آن‌جا بود که یونا پذیرفت خانواده‌اش متعلق به او نیست و هوسوک از سوی مادرش بخشوده شد. زندگیِ همه‌اشان به آن نقطه متصل بود، گویی که این تپه‌های کم پشت، نقطه صفرِ شهرک باشند.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuDonde viven las historias. Descúbrelo ahora