نقشههایش آهسته و با موفقیت پیش میرفتند. کلافه و منزجر برگههای منگنه زده شده را در پوشه چید و با دست چپ نام آقای کیم را پشتشان نوشت. اگر او به دردسر میافتاد. بیشک نمیخواست در جهنم گناهان مرد بسوزد. تنش بیگناهتر از آن بود که در آتش سوزان دوزخ شعلهور شود. تمام شب را ناراحت بود اما هیچ یک از اهالی خانه متوجه نشدند. خواهر و پدرش ساعتها پیش به خواب رفته بودند و او در اتاق زیرشیروانی خانه مشغول دسته بندی مدارکی بود که به زودی باید به دست شیطان شهرک میرسیدند. کیمیوشیک. پدرِ تهیونگ.
با یادآوری او اهی کشید؛ موج غم آهسته آشیانه امنش را نابود و به گفتن حقیقت ترغیبش میکرد. چسبِ زده شده بر دهانش آهسته آهسته بلند میشد و او باید محکم نگهاش میداشت. نباید به کسی چیزی میگفت. به خصوص به تهیونگ.
به جعبهی نیمهپر نگاهی انداخت و لبش را خیس کرد. بر نفرتی که نسبت به خودش حس میکرد سرپوشی کاهی گذاشته بود و واقعیت را توجیه میکرد، اما مگر همهی انسانها برای کارهای اشتباهاشان دلایلی نداشتند که از نظر خود تنها حقیقت هستی باشد؟
و او هم مانند هرکس، یک انسان بود.
**
ضربههای کوتاه و نامنظمی به شیشه بخار گرفته ماشین برخورد میکرد. به خیال آن که صدای باران است در صندلی چرخید و مانند توپ گردی در خود مچاله شد. از سرما پاهایش بیحس شده بودند. کتش را بالاتر کشید و زیرلب نالید. سرما تا مغزِ استخوانش نفوذ کرده بود.
هوسوک محکمتر از قبل بر شیشه کوبید. میان مه کم رنگِ جای گرفته بر شیشه، تصویر یونگی را میدید. "هیونگ! زود باش! بیدار شو." بندانگشتانش بر اثر ضربهها قرمز شده بودند و میسوختند.
آهسته آهسته، یونگی به واقعیت برمیگشت. صدای هوسوک مانند زنگ هشداری از دنیای کابوسها بیرون میکشیدش. دری به سمت نور را باز کرده بود. نوری به درخشانی خورشید در طلوع صبح. همانطور که چشمهایش را میمالید طرف صدا برگشت. کمی پنجره را پایین کشید و دیدن شخص مقابلش، روح دردمندش را ساکت کرد. "هوسوک..."
دیدنش همچو نفس کشیدن در هوای تمیز و پاکیزه کوهستان بود. سنگینیای از روی سینهاش برداشته شد. دوباره نامش را بر زبان آورد. هر بار واقعیتر میشد و حقیقت مقابل چشمهایش رنگ میگرفت.
هوسوک خیره به چشمهایش خندید. "صبحت بخیر یونگی هیونگ." همانطور که دستهای یخزدهاش را جلوی دهانش میگرفت، نگاهی به اطراف انداخت. صبح خاموشی بود. بر شهر گرد هلاکت پاشیده بودند. نفسش را در دستهایش فوت و بلافاصله آنها را در جیبش پنهان کرد.
یونگی خیره به دستهایش پرسید:"سردته؟" دمای بخاری را بیشتر کرد و در حالی که کت را از روی صندلی برمیداشت گفت:"سوار شو." لباس را کنار غذاهای بستهبندی شده روی صندلی عقب انداخت و خجالتزده از شلوغی ماشین، گردنش را لمس کرد. به زودی باید آن را مرتب میکرد.
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...