ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛʜɪʀᴛʏ ɴɪɴᴇ - ᴛᴡᴏ ᴏʀᴅɪɴᴀʀʏ ᴍᴇɴ

84 23 13
                                    

رویای ستوان محقق شده بود.

شهری جدید. زندگی‌ای دیگر. در دستِ نسیمِ سرد. جایی دور. کیلومترها دورتر از محل زندگی‌اش. جایی که غمِ تمام مردمش به اندازه‌ی دپیت نبود. شبی نیلگون و پر ستاره. شبی که تابِ پایان نداشت. همهمه‌هایی که خموش نمی‌شد. هیاهویی ناآشنا. گمشده در میانِ انبوهِ جمعیت در مسیرهای تازه، ستوان پیش می‌رفت. گرمای تن معشوق را کنارش حس می‌کرد. همچو گل گذشته از آتش در باغ بی‌گناهی. قدم می‌زد و به خود آهسته می‌گفت این یک رویا است. ساحلی مهتاب دیده در سراب، محو می‌شد. رفته رفته. در دستِ خواب. تنها لازمه‌اش گشودن چشم‌هایش بود تا پلک‌ها، از اشکِ اسف و اندوه وداع پوشیده شوند.

بازهم رویایی در خیالاتِ پریشانش. عطرِ افسوس باغ زندگانی را پر کرده بود. آتش جدایی زبانه می‌کشید. گل‌های شکفته از علاقه، دلمرده و خاکستر می‌شدند. گرما واقعی بود.گرمای تنی آشنا. قدم‌های هماهنگش و دستی که هر از گاهی با انگشتانش برخورد می‌کرد. و یونگی.. یونگی دلداده چقدر دوست داشت دست‌هایش را نگه دارد. تمام او را کنار خود نگه دارد. در همین شلوغی. زیر نگاهِ مردمانی که آنان را نمی‌دیدند. و گم می‌شد؛ گویی هیچگاه واقعی نبوده و نامش تنها خاطره‌ای در ذهن‌ها باقی می‌ماند. دلداره‌ای خیالی در افسانه‌ها.

او گم می‌شد. در دنیایی که پروانه‌ها می‌رقصیدند؛ گل‌ها شکوفا می‌شدند و غمی وجود نداشت. و نگینِ آبی رنگِ انگشترِ ازرا می‌درخشید. نشانِ آسمان‌های بیکران و ماه صاحب دنیای خود می‌شد. بهشتی برین. اما افسوس که شهر رویایی در آسمان وجود نداشت.

گرمای تنش را حس می‌کرد. هوسوک واقعی بود اما دنیای با او بودن نه. تصوراتِ یونگی محو می‌شدند. آهسته آهسته. مانند دانه‌های بر زمین نشسته‌ی برف که سرنوشتشان رفتن و زندانی‌ای که حکمش اعدام بود. پایانی همراه مرگ. مرگی برای یک عشق صادقانه.

یونگی به سویی کشیده شد. انگشتانِ هوسوک محکم مچش را نگه داشته بودند. او را دنبال خودش می‌کشید. هیجان‌زده از میانِ جمعیت می‌گذشت. دیگران را پس می‌زد و در آن شلوغی، در جایی که نگاهِ هیچکس به آن‌ها نبود و صدایشان شنیده نمی‌شد، بی‌وقفه حرف می‌زد.

هوسوک خوشحال بود. هیجان‌زده، به شادی پیدا کردن طرح‌های مختلف بر ابرهای تکه تکه شده. با وجودِ مردی که کنارش داشت؛ خوشحال بود. و دیگر مهم نبود اگر فردا شخصی می‌مرد. اگر این دنیا در آتش می‌سوخت. اگر آسمان سقوط می‌کرد. تا هنگامی که هوسوک فرشته‌اش را کنارش داشت، چنین چیز‌هایی پیش پا افتاده بودند. بی‌ارزش.

هوسوک از احساسات لبریز بود. از احساسات تازه‌ای که پوستش را به غلغلک وا می‌داشت. قلبش می‌لرزید. از حسِ عشقی خام. پخته. دائمی و نااستوار. احساساتی تند و پر شور.

هوسوک، آن فرشته‌ی بال خاکستری، آن غنچه‌ی خوش عطر در موج نورهای مهتاب شکفته بود. و شهر از حرکت می‌ایستاد. مردمان می‌ایستادند. بی آنکه پلک زنند. نفس نمی‌کشیدند. و چشم‌های مشتاقشان، او را تماشا می‌کرد. می‌پرستیدنش. آن مرد زیبا را. جزئیاتِ وجودش را..

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuDonde viven las historias. Descúbrelo ahora