در حالی که پوشهها را مرتب میکرد در جواب خداحافظی همکاران سری تکان میداد و زیرلب "بعدا میبینمت." زمزمه میکرد، گرچه صدایش به قدری آرام بود که به گوش هیچکس نمیرسید. مین هاری سرگرم تهیه گزارش فردا بود. هیجانزده و مضطرب. از واکنش مردم هراس داشت اما اگر آن مقاله را چاپ نمیکرد احساس گناه همیشه همراهاش می ماند.
زیرلب گفت:"ایناهاش." و عکس یوری را از درون پرونده بیرون کشید. خودش دو هفته پیش آن را گرفته بود، با ایجاد تغییرات زیادی در برنامههایشان درنهایت موفق شدند یکدیگر را ملاقات کنند. هر دو برای این مصاحبه خوشحال بودند ولی حالا مایهی تاسف بود که یوری قرار نبود آن را ببیند.
متقاعد کردن او کار آسانی نبود ولی هاری توانست به روش خود وجدان خاموش زن مرده را بیدار کند. برگهها را برداشت و طرف بخش چاپ راه افتاد. ایستگاه خبری خلوت بود؛ همکارانش برای صرف ناهار رفته بودند ولی او علاقه داشت در اینجا بماند و کارهایش را پیش ببرد.
خستگی حس درونی مین هاری بود. از رفتارهای دو روی مردم. از خبرچینیهایشان. پشت لبخندی که به آنها تحویل میداد، از مردم شهرک نفرت داشت. ولی او هم به اندازهی همان آدمها دو رو بود.
تقهای به درب شیشهای زد و درون اتاق سرک کشید. "ظاهرا نیست.." پروندهها را روی میز قرار داد و کاغذ و خودکار را برداشت. فورا نوشت:"این باید برای فردا صبح چاپ شه. به رییس نشونش نده. مخالفت میکنه." یادداشت را کنار پرونده رها کرد و از اتاق خارج شد.
احساس میکرد به یوری دینی دارد و ممکن بود با نشر مقاله بخشی از دینش را ادا کند. باید این کار را میکرد. دستهایش را به دیواره شیشهای تراس تکیه داد و نفس عمیقی کشید. تعفن. شهر بوی تعفن میداد و آن عطر چندشآور با پیدا شدن هر جسم بیجانی بیشتر میشد.
چند نفر از انسانهایی که هر روز ملاقاتشان میکرد قاتل بودند؟ چگونه میتوانستند با بیرحمیِ تمام جایگزین خدا شوند و جان کسی را بگیرند و همچنان خود را "انسان" بنامند؟ به ماشینهایی که از مقابلش میگذشتند نگاه کرد.
امروز هم کسی میمرد؟
از جواب سوالش میترسید.
با حس لرزشی، گوشی را از جیب کت بیرون کشید. متن پیامی که چند ثانیه پیش دریافت کرده بود را از نظر گذراند و نامطمئن به اسم فرستنده نگاه کرد.
"میتونی به رستوران پایین جاده بیای؟"
**
سینی غذا را به عقب هل داد و زمزمه کرد:"نمیخوام." دردی در گلویش پیچید و با انزجار چهرهاش را در هم برد. سرش را به دیوار تکیه داد و نگاهاش را از پسر گرفت. چه مدت بود که زندگیش اینگونه سپری میشد؟ شش روز. از آخرین باری که مادرش را دیده بود شش روز میگذشت.
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...