ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛᴡᴇɴᴛʏ ғɪᴠᴇ| sɪɴɴᴇʀ ᴏɴᴇs

126 25 17
                                    

گذشته

یوری حس می‌کرد به روزهای جوانی‌اش بازگشته است.

بر فراز خانه‌ی درختی با بادی که در موهایش می‌پیچید و دست‌هایی که نوازش‌وار پهلوهایش را لمس می‌کردند، احساس سر زندگی داشت. جوان و آزاد. گرمای تن مرد را حس می‌کرد و نفس‌های گرمش بر خلافِ هوای سرد پوستش را مور مور می‌کردند.

جانگ یوری لبه‌ی ورودی خانه درختی نشسته بود. پاهایش در ارتفاع آویزان بودند و با گذر هر ثانیه تکانی به آن‌ها می‌داد. رفت. برگشت. چشمانِ سیاه‌تر از شبش تاریکی را می‌شکافتند و نگاهِ خیره‌اش روی دریاچه بود.

به موج‌های سفیدی که در آن سیاهی گم شده بودند. آن گونه دریاچه را تماشا می‌کرد گویی تک تک روح‌های بی‌گناه را می‌بیند. و اگر می‌توانست...

او تمام داستان‌ها را خوانده بود. به هر گناهِ نکرده آگاه بود. یوری می‌فهمید که این انسان‌های بی‌گناه بی‌دلیل چه زجرهایی کشیده‌اند.

دنیای آن‌ها همین بود.

قضاوت می‌شدند. مورد توهین قرار می‌گرفتند. کشته می‌شدند. می‌مردند و می‌مردند. تنها به گناهِ متفاوت بودن.

آهسته دست‌هایش را دور تن خود پیچید. پوستش می‌سوخت. نفسِ سنگین شده‌اش را بیرون داد و از گوشه‌ی چشم به همسر سابقش نگاه کرد. به آن مردِ گناهکارِ بد ذات که روزی عاشقش بود. همان مردی که همه چیز را برایش فدا کرد. از خانواده‌اش دست کشید تا با او خانواده‌ای بسازد. ساخت این خانواده اه که چه بهایی داشت.

زن پرسید:"می‌خوای بریم آب‌تنی؟" و صدای سرزنشگر درون ذهنش را خاموش کرد. گرچه هرگز خاموش نمی‌شد و تنها می‌توانست خود را التیام دهد که هرچیزی درست می‌شود.

"نه." دست‌های مرد محکم‌تر دور تنش حلقه شدند، کمی او را عقب کشید. به سوی خود. صاف‌تر نشست و زن را به سینه‌ی برهنه‌اش تکیه داد. "همینطوری خوبه." دست‌هایش حرکت کردند و انگشتانشان را در هم گره زد.

پیوندی کوچک. یوری به خود لرزید.

یوری در سکوت سر تکان داد. موهای بلندش روی شانه‌هایش پیچ‌و‌تاب می‌خوردند و زیر نور کم رنگ شب همچون ماه می‌درخشید. انگشت‌های جه‌وون خط‌های نامفهومی بر تنش می‌کشیدند و یوری خیره به منظره‌ی شب دریاچه مسخ آن زیبایی شده بود.

بازتاب ماه بر سطح آب. یوری به یاد داشت؛ حس سرمای آب را بر روی تنش. بی‌وقفه شنا کردن در دریاچه را و خنده‌های پسر کوچکتر را. حال می‌دانست که چقدر دلتنگ است؛ که چقدر می‌خواست او بخشی از زندگی‌اش باشد..

اما با این حال اینجا بود. در آغوشِ گناهکارترین مرد آن شهر که خود را درست کارترین کس می‌دانست. شخصی که هرگز اشتباهاتش را نمی‌پذیرفت. معذرت نمی‌خواست و توبه نمی‌کرد. پارک جه‌وون خود را از هر گناهی مبرا می‌دانست. یک قدیسه. قدیسه‌ای هرزه.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ