ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴏɴᴇ| ʀᴇᴛᴜʀɴ²

342 77 33
                                    




با وجود آن که بیش از ده سال از آخرین باری که اینجا بود می‌گذشت؛ بافت شهرک دست نخورده باقی مانده بود و می‌دانست که بعد از گذشتن از گلخانه و کیمباپ‌فروشی مورد علاقه‌اش به اداره‌ی پلیس می‌رسید. ابروهایش را بالا انداخت و از دیدن تابلوی قدیمی مغازه خندید. حتی رنگ در و پنجره‌ها هم یکسان باقی مانده بودند.

زمانی که یونگی تازه کارش را شروع کرده بود بیشتر غذاهایشان در این رستوران کوچک صرف می‌شد؛ بعضی روزها تنها و بعضی روزها همراه با جین و نامجون. پسر بزرگتر معتقد بود آن غذاها از بهشت آمده‌اند. اینکه همه چیز را به یاد داشت عجیب بود. حس می‌کرد در حال تماشای یک رویا است. به ده سال آینده سفر کرده، همه چیز ثابت مانده به جز او. ولی زمانی که مقابل تنها اداره‌ی پلیس شهرک ایستاد فهمید که اینطور نیست و از یادآوری دلیل اینجا بودنش باز هم به خودش پیچید.

اگر می‌خواست با خودش صادق باشد، برای رو به رو شدن با هیچکس آماده نبود. ترجیح می‌داد این لحظه در تخت خوابش باشد. حتی بودن در محل‌کار و شنیدن نظرات بی‌منطق زیردست‌هایش هم از اینجا بودن حس بهتری داشت.

ماشین را خاموش، موهایش را مرتب و خود را در آیینه بررسی کرد. کمربند را باز کرد، کتش را برداشت و پیاده شد. هر زمان که مضطرب بود بیشتر به خودش می‌رسید. ظاهر آراسته، این سلاح مخفیش برای مقابله با ترس‌ها بود.

با حس کردن خیسی‌ای روی صورتش سر بلند کرد و آسمان را از نظر گذراند. تیره بود و از میان ابرهایی که آسمان را پوشانده بودند ماه درخشان به نظر می‌رسید. ستاره‌ها دیده نمی‌شدند و انگار برای تنهایی خودش گریه می‌کرد. از فکر احمقانه‌اش خنده‌اش گرفت. قبلا هربار که این حرف را به زبان می‌آورد یونگی با جمله‌ی "ماه تا زمانی که خورشید رو داره هیچوقت تنها نیست." ساکتش می‌کرد. حرفش حقیقت داشت؛ حداقل برای مدتی.

با خیس شدن شانه‌هایش فکر کردن به چیزهای بیهوده را کنار گذاشت، حالا وقت غوطه‌ور شدن در خاطرات نبود. کلاه هودی را روی سرش کشید و فورا کتش را به تن کرد. دست‌هایش را  در جیبش فرو برد و طرف اداره‌ی پلیس قدم برداشت.

با وارد شدن به اداره حس بدش بیشتر شد. فکر به دیدن دوباره یونگی احساس گناهی را به جانش می‌انداخت. با خودش فکر کرد شاید اگر آن روز برگشته بود حالا اینقدر معذب نمی‌بود ولی مگر می‌شد گذشته را تغییر داد؟ و اگر راهی بود، قطعا هوسوک چیزهای زیادی برای تغییر دادن داشت.

"کافیه." برای خودش زمزمه کرد و نگاهی به اطراف انداخت. باید روی زمان حال و دلیل اصلی اینجا بودنش تمرکز می‌کرد و زودتر از همه چیز سر در می‌آورد. قبلا دفعات زیادی به اینجا آمده بود و نیازی نداشت از کسی بپرسد  باید کجا برود ولی با این وجود سمت پیشخوان رفت. به پسر جوانی که لباس فرم کرمی رنگی به تن داشت لبخند زد، روی لباس‌هایش هیچ خط چروکی نبود. صورتش بیش از حد بچه سال بود و حدس زدن اینکه تازه شروع به کار کرده خیلی هم سخت نبود. گلویش را صاف و دست‌هایش رو در جیبش مشت کرد. "شب به خیر..برای دیدنِ.." با فهمیدن اینکه نمی‌دانست باید چه کسی را ملاقات کند مکث کرد. باید می‌گفت قصد دارد یونگی را ببینید؟

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuWhere stories live. Discover now