ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ғᴏʀᴛʏ ᴛᴡᴏ - ᴍɪᴅɴɪɢʜᴛ ᴡᴀʟᴋɪɴɢ

49 15 2
                                    

شبِ گذشته، چند ساعت پیش از طلوع

سوکجین حیرت‌زده بود. در صندلی خشک شده بود. نگاه چشمانِ ریز و بی‌حالتش روی دستانش مانده بود. صدایی سرش را پر می‌کرد. پچ پچِ آهسته‌ای که قابلِ شنیدن نبود. در هیاهوی جمعیت او تنها کسی بود که در جایش باقی مانده بود.

آهنگ باری دیگر فضا را پر کرده بود. رویِ صحنه ی طلایی رنگ؛ زوج و همکاران می‌رقصیدند و افرادِ دیگر بلند شده بودند. برای خوشامدگویی. برای تقدیر از آن چه سوکجین از او فراری بود. آن کس...

ماه در روشنی مهمانی جایی نداشت. عمرِ زمستان به سر می‌رسید و امشب، همین لحظاتِ کوچک و ناچیز اهمیتِ زیادی داشتند. سوکجین سرش را بلند کرد. چشمانِ ترسیده‌اش رو به رو را نظاره کردند. به دنبالِ پیدا کردنِ صاحبِ نامی که شنیده بود، هر جا را می‌گشت. میزِ همکاران. پیستِ رقص. میز نوشیدنی‌ها. هر چهره را تماشا می‌کرد. هر رفتار را می‌دید اما هیچ چیز دستگیرش نمی‌شد. نامجون هیچ جا نبود. نامجون هرگز آن جا نبوده...

در جایش تکان خورد. بازدمِ سبکش همراهِ امیدی که در سینه‌اش خاموش شد، تنش را ترک کرد. نامجون آن جا نبود. احتمالا اشتباه شنیده. ابهام‌ها واقعیت را بر هم زدند. درست بود. باید خیالاتی شده باشد. کیم نامجونی که او می‌شناخت حاضر به ترکِ شهرک نبود. پس این جا چه می‌کرد؟ آن هم به عنوانِ بخشی از تیمِ پزشکی؟ خیالات بود..

"واقعا هیونگ؟ حتی برام دست هم نمی‌زنی؟" روانشناسِ نابغه با متنانت جمله را به پایان رساند و حضورش خیالات نبود. نامجون آن جا بود. با لبخندِ زیبایی که به چشمانش می‌آمد. در کتی ترکیب شده از طیف‌های آبی، سرمه‌ای و بریل که تا نزدیکِ زانویش می‌رسید. دستی در جیبش فرو برده بود و نوشیدنی را مزه مزه می‌کرد. زیرِ تابش هزاران نور طلایی رنگ زیبا بود.

نامجون آن جا بود و سوکجین جرعت تماشایش را نداشت. نگاه‌اش بر لبه‌های یقه اسکی مشکی رنگِ مرد ثابت ماند و زمان برایشان متوقف شد. نامجون باید می‌رفت اما قدمی نزدیکتر آمد. در صندلیِ کناری جراح جای گرفت و سوکجین فرو رفتنِ صندلی را تماشا کرد و این مانند ضربه‌ای او را به واقعیت کشاند.

کیم نامجون آن جا بود. واقعا برای ماندن به آن جا آمده بود. همکارِ جدیدش. دوستِ نزدیکی که عاشقش بود. مردی که در بارش برف‌های خیره کننده او را بوسید و لب‌هایش مانند پنبه‌ای نرم در لبانِ سوکجین جا گرفته بود. نامجونِ او آن جا بود.

سوکجین باید ناراحت می‌شد اما این لحظه حس خوبی داشت. اه بلندی کشید و لبخندی روی لبش نقش بست. هستیِ نگاه‌اش از وجودِ او پر شد. خنده‌ای لبش را ترک کرد. خنده‌ای کوتاه که سوی خموشی رفت. زیبا بود. "فکر کردم اشتباه شنیدم.."

جامِ لب نزده میانِ انگشتانش جای گرفت. نگاهِ نگرانش بر حباب‌های کوچکی بود که در آن دریای طلایی رنگ جای داشتند. "گفتی هرگز شهرکو ترک نمی‌کنی.." صدایش در پایانِ کلمات تحلیل می‌رفت و موسیقی غمِ ملموسِ گفته‌هایش را پنهان می‌کرد. "بارها بهت التماس کردم. با پیشنهادای کاری بهتر سعی داشتم راضیت کنم..." لبش دور لیوان جای گرفت؛ تلخ بود اما نوشید. جام از نوشیدنی خالی شد. جامِ دیگری برداشت. سوکجین امشب نیازمند بود. باید می‌نوشید تا فراموش کند. به امیدِ از یاد بردنِ حضورِ او باید می‌نوشید. "چرا اینجایی؟ چرا الان؟ توی بیمارستانی که من کار می‌کنم؟"

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuWhere stories live. Discover now