قطراتِ آب از شیارهای سقفِ ناموزون میچکید. سقوط میکرد در گودالهای رنگارنگ و در بازتابشان، پرستوها سرگذشتِ مردمان را میخواندند. در هر قطره، خاطراتِ کسی نهفته بود و هر رنگ، میزبانِ کسی.دختر نفسِ عمیقی کشید و شیشههای عینکش مهآلود شد. خمیده خمیده از پرچین خانه گریخت و در پیادهرو قامت راست کرد. همانطور که به سوی انتهای خیابان میرفت، لبخندی بزرگ روی لبش داشت. زیپ کیف را باز کرد و دفتری را بیرون آورد. صفحهی دفتر با نامهای مختلف خط خطی شده بود و در کیف، کولهباری از دعوتنامه به چشم میخورد. رارا نگاهی به اسامی انداخت و جلوی اسم خانوادهای که به تازگی به خانهاشان سر زده بود، علامتی کشید و دفتر را درونِ کیف برگرداند. قدمهایش را با شور و هیجان تندتر کرد. صبح به تازگی از راه رسیده بود و خورشید آهسته برمیخواست. در سوی دیگر آسمان، ماه هنوز مانند لکهای کدر به آن طاقِ آبی رنگ چسبیده و محکم دستهایش را دورِ ابرها انداخته بود.
رارا لب گزید. امیدوار بود امروز باران مهمانشان نکند. دستهایش را در جیب فرو کرد و به سوی چهارراه رفت. عقربههای ساعت به تازگی عدد شش را نشان داده و هنوز افراد زیادی به خیابانها نیامده بودند. در خانههایشان مانده بودند و این فرصتی برای دخترک و دوستهایش بود تا این کنجِ خلوت را میزبانِ شادیای کند که لایقش است. در هنگام گذر از چهارراه، جیمین و تهیونگ را دید. لبخندی روی لبهای یخزدهاش نقش بست. پسرها برخلاف آن چه از آنها خواسته بود، همراهِ یکدیگر دعوتنامهها را پخش میکردند. دختر مدتی همان جا ماند، از دور تماشایشان کرد. باد امواج پریشانِ موهایش را میرقصاند و از آن سوی خیابان صدای خنده را به گوشهایش میرساند. عجیب بود که چطور زندگی آدمها را به یکدیگر میرساند.
اگر معجزه نامِ دیگری داشت، بی شک همین به هم رسیدنها بود. تلاشهای هر روزهی طبیعت و روزشماری خورشید برای برخواستن و تابیدن به دنیایی که هیچکس در آن تنها نماند. تنها نبودن مانند یک رویا بود، تجسمی خیالی که شاید هیچگاه حقیقی نمیشد اما خیالش هم به سادگی، دلت را قرص میکرد و قلبت را به شمارش میانداخت. رویاها نیروی محرک انسان بود. هر خیال، امید و آرزویی چرخهایی میشد زرین، مانند کالسکهی طلایی سیندرلا و آدمیان را بر بالِ خود به پرواز در میآورد. به بالاها میبرد. بالا و بالاتر. آن قدر که با دست دراز کردنی آسان، بتوانی ماه را در مشتت گیری و همراهِ ملکهی ستارهها مهمانی چایی برگزار کنی. رویاها همین قدر قدرتمند بودند.
افکار رارا به هوسوک ختم شد. به آن گنجِ زینتی که انگار کاپیتانی سالها دنبالش گشته بود. نقشههای مختلف را ربوده و برای رسیدن به او، تبدیل به دزدی دریایی شده بود اما آن الماسِ گرانبها تنها هنگامی که خواست، خود را به نمایش گذاشت. رارا، او هم سالها انتظارِ دیدن هوسوک را کشیده بود. آگاه و کمی هم ندانسته. از همان روزهایی که در کودکیاش عکسی از هوسوک و یوری پیدا کرده بود، تا فصلهای پیش که روزگارش با داستانهایی از کودکی او و مادرش پر میشد. رارا انتظار کشیده بود. به خیالِ اینکه روزی هوسوک، به زندگیاش آید و این بار شاهدِ خاطرهسازیهایش با یوری باشد. انتظار کشیده بود اما حالا آنها تنها یکدیگر را داشتند.
BẠN ĐANG ĐỌC
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...