ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ғᴏʀᴛʏ sɪx - ᴏᴛʜᴇʀ sɪᴅᴇ ᴏғ ᴛʜᴇ ᴛʀᴜᴛʜ

84 18 0
                                    


وقتی در ماشین جای گرفتند، روانشناس به سرعت سوی مرد بزرگ‌تر برگشت. "جین هیونگ.." لبخند احمقانه‌ای که جین به آن اشاره کرد، روی لبش بود و زیرِ تاریکی آسمان در محیطِ کوچکِ ماشین گونه‌هایش گلگون بودند. "می‌دونستی می‌شه با ماشین به سمتِ ستاره‌ها پرواز کرد؟" بی‌اندازه مست بود.

پرواز به سوی ستاره‌ها. عجب حرف بی‌روایی!

چهره‌ی سوکجین از کشفِ بزرگِ نامجون درخشید. چشم‌هایش شبیه سگ‌های بزرگ و هیجان زده‌ای شد که شبِ گذشته در مستندِ تلویزیون دیده بود. "واقعا؟ پس....فقط کافیه بریم فرودگاه.." از هیجان به لکنت افتاده بود. سرش پر بود از پرواز. ستاره‌ها و باز هم پرواز..

افق به رنگِ آبی نابی می‌درخشید. همانطور که خورشید آهسته پایین و پایین‌تر می‌رفت؛ پرتوهای زرد و نارنجی در آسمانِ آبی محو و یک دست می‌شدند. آسمان هم تیره‌تر میشد. انعکاسِ ستاره‌ها در آن آبیِ غمگین پر رنگ می‌شدند.

نامجون نگاهی به آسمان انداخت. "آره..." هوا تازه رو به تاریکی مطلق می‌رفت. ماشین زیرِ درختِ بزرگی پارک شده بود، پایین‌ترین شاخه در وزشِ باد وحشیانه با شیشه‌ برخورد می‌کرد. دستانِ مشتاقش روی فرمان نشستند. "بیا... بریم.." قلبش با جرات به سینه‌اش می‌کوبید.

وقتی روانشناس ماشین را روشن کرد، سوکجین بلافاصله پنجره را پایین کشید. نیمی از تنش را بیرون برد. آسمان را وارسی می‌کرد و باد موهایش را نوازش. خدا لبخند زد. دستش روی شانه‌ی فرزندِ گناهکارِ عاشقش بود. قاطعانه او را امن نگه داشته بود. خدا از صمیم قلب به این مخلوقات اهمیت می‌داد. به همه‌ی آن‌ها. دنیای بزرگ خدا، دنیایی که او تنها نویسنده‌اش بود، مخلوقاتِ زیادی داشت و هر مخلوق زندگی‌ای. انسان‌های خوش‌خیال که گمان می‌کردند عزیز کرده اند. اه.. این مردم در چه اشتباهِ بزرگی غوطه‌ور بودند. دنیای خدا سرنوشتِ نوشته شده توسطِ او تنها همین نبود. جهان بزرگ بود. هر انسان زندگی‌هایی متفاوت در دنیاهایی مختلف داشت.

"اونجا رو ببین.." جین به نقطه‌ای در آسمان اشاره کرد. ستاره‌ای آویزان از گردنبندِ آسمان سوسو می‌زد. "ببین ستاره‌ها چطور برامون چشمک می‌زنن.." کلمات به سادگی روی زبانش می‌غلتیدند و آهنگِ گوش‌نوازی همراه‌اش از باندهای ماشین پخش می‌شد. نامجون آهنگ را عوض کرد. بعدی و بعد، تا به آهنگی رسید که دنبالش می‌گشت.

صدای خواننده در گوش‌هایشان پیچید. گرم. گوش‌نواز.

چون تو آسمونی، چون تو آسمون ستاره بارونی

من قلبم رو به تو خواهم داد

چون تو راه رو روشن می‌کنی

برام اهمیتی نداره، با خیالِ راحت ویرونم کن...

نگاهِ ملتهبِ جین به سوی مردِ کنارش بازگشت. در همانِ لحظاتی که مهبوتِ او شده بود، ماشین به سرعت در خیابان‌های شلوغ به حرکت در آمد. ماشین‌های دیگر را یکی یکی پشتِ سر می‌گذاشت و به سوی مکانی مشخص شده، می‌راند. و در همان لحظات جین به موسیقی گوش می‌سپرد. همانطور که موهایش در دستِ باد به پرواز در آمده بودند و التهابِ گونه‌هایش از سرمای هوا کم می‌شدند، در موسیقی‌ای گم می‌شد که گویی از قلبِ او سر چشمه گرفته بود. این کلمات تمام آن چه بود که دوست داشت به نامجونِ دوست داشتنی‌اش بگوید. لبخند زد، پیشانی‌اش را به دیواره‌ی آهنی ماشین تکیه داد و چشم‌هایش را بست.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang