هیاهویی در شهرک به پا شده بود. باری دیگر نام یوری بر سر زبانها افتاده و کینهی دیرینه مردم شدت یافته بود.تیتر روزنامه جنجال به پا کرده بود و دکههای محلی، سرخوش از سود آن روز فریاد زنان مردم را فرا میخواندند تا نگاهی به خبر داغ صبح بیندازند.
لیجونگسوک دندانهایش را بر هم سایید. بانگ فریاد مردمی که مقابل ساختمان روزنامه جمع شده بودند تا ملامتش کنند به گوش میرسید. بارها زیرلب ناسزا گفته و بر بد شانسیش لعنت فرستاده بود.
هنگامی که از خانه بیرون زد تصور میکرد قرار است تنها در چند جلسه شرکت کند و بعد از بررسی شبکه خبری به خانه برگردد، ولی اینک در دفترش حبس شده بود. مردمِ عصبانیِ مقابل دفتر؛ تایرهای ماشین را پنچر کرده بودند.
تکه سنگی به پنجره کوبیده شد. نادانسته از جایش پرید و زیر لب غرید:"لعنت بهت مین هاری."
و هاری راضی از مصاحبهاش، برای جشن گرفتن با همسرش همراه شده بود. همانطور که مقالات و نظرات آنلاین مردم را مطالعه میکرد غذایی سفارش داد. پوزخندی روی لبهای برجسته و خوش فرمش شکل گرفت. نفرت همچو پردهای ضخیم مقابل چشمهایشان قرار گرفته بود و قادر به دیدن حقایق گفته نشده نبودند.
انسان زمانی که نیروی کنار آمدن با واقعیت را نداشته باشد آن را در دروغی شیرین میپیچد و با واقعیت جعلیش روزگار سر میکند. آدمیزاد مخلوق حیرتآوری بود. آدمیزاد ادعا میکرد در جستجوی حقیقت است اما دروغ را میپسندید. تلفن را در کیفش برگرداند. به همسرش نگاهی انداخت و اه کشید.
بکهیون پرسید:"مشکلی پیش اومده؟" انگشتهایش چند ثانیه یک بار بر فرمان کوبیده میشدند و سکوت را در هم میشکست.
دختر چشمهایش را چرخاند. به افرادی که از کنارشان میگذشتند نگاه گذرایی انداخت. چگونه برایشان اهمیتی نداشت در چه وضعیتی به سر میبرند؟ دستی به صورتش کشید. "فقط...نمیتونم قبول کنم که چطور واقعیت رو رد میکنن."
بکهیون چیزی نگفت. در سکوت وضعیت پریشان همسرش را نگریست. موهای پریشان شدهاش را پشت گوشش گذاشت و لبخندی زد. لبخندش نرمتر از بهترین کیک جهان بود. نرمتر از هر خامه یا شیرینیای. با آن گونههای سرخ شده به هاری خیره بود. لبخندش طعم توت فرنگی داشت. بعد از مدتی همانطور که برای بوسیدنش خم شده بود واژگانی را در گوشش زمزمه کرد. واژگانی که عطر امید داشتند. با شنیدن صدای پیشخدمت عقب آمد، سفارشها را دریافت کرد، غذای آماده از رستورانی بیرون بر. همانطور که به سمت خانه میراند پرسید:"میخوای بگی دوستت بیاد اونجا؟"
هوسوک نمایشنامه دفن شدهای بود که بکهیون مشتاقانه انتظار خواندنش را میکشید. نمایشنامهای نگاشته شده توسط نامجون. او که ذهنش هنر خالص بود. مشتاق دیدن آن گنج گرانبها بود. تنها او را به واسطهی تماسهای تلفنی دیده بود اما علاقه داشت خود حقیقیش را بشناسد. آیا هوسوک هم مانند دیگران دو چهره داشت؟
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...