Song: Rm-Bicycle
--و شاید در شهرهای کوچک آرزوها زودتر به واقعیت میپیوستند زیرا فردا صبح؛ در حالی که تلو تلو خوران به طرف درب میرفت، با دیدن کسی که پشت درب انتظارش را میکشید بینهایت خوشحال شد. چشمهایش میدرخشیدند و اثرات خواب آلودگی از بین رفته بود. "نامجونا!" جلو رفت و خودش را در بغل مرد انداخت. صدای خندههای نامجون در گوشش پژواک شد.پسر کوچکتر که ظاهرا بابت آن بغل یکهویی سر شوق آمده بود با لحن خودش جواب داد:"هوسوکی." و هنگامی که دوستش را محکم به آغوش کشید مراقب بود غذاهایی که در دست داشت خراب نشوند. از گوشهی چشم به او نگاه کرد و لبخند بزرگی روی لبهایش نشست. اجازه داد پسر تا هر زمان که میخواست نگهاش دارد.
"فکر نمیکردم اول صبح اینجا ببینمت."
"قراره تمام روز اینجا باشم. مرخصی گرفتم."
لحظهای خودش را عقب کشید و به پسر چشم دوخت. قصد داشت سوالی بپرسد اما نگاهِ درون چشمهایش چنان مصمم بود که به بیان کلمات نیازی ندید. خندید و شانههایش لرزیدند. باری دیگر محکم به آغوشش کشید. حال که حس آشنایی را پیدا کرده بود میخواست محکم به آن چنگ بزند، نزدیک نگهاش دارد و هرگز رهایش نکند. "ممنونم که اومدی." کلماتش قدردانانه و جدی بود.
جواب داد:"باید میاومدم." و کمی به او وقت داد تا آرام گیرد. خبرها به گوشش رسیده بود و نتوانسته در برابر قلبش پیروز شود. آگاه بود که هوسوک به حضورش نیاز داشت و همانطور که روزی قول داده بود حالا اینجا بود. هردو در سکوت همدیگر را بغل کرده بودند و آن ثانیهها که انگار به اندازه عمری طول میکشید به قدری خوب بود که نخواهند تمامش کنند. همانطور که با دست آزادش کمر هوسوک را نوازش میکرد پرسید:"خوبی؟"
و پسر بزرگتر را به فکر فرو برد. قفسه سینهاش تنگ شد و حلقهی دستهایش لحظهای دور گردن نامجون شل شدند. چیزی میدانست؟ برای همین این جا بود؟ و مهمتر از آن بعد از اتفاقهای دیشب واقعا خوب بود؟ برای مدت طولانیای خود واقعیش نبود و هیچکس متوجه نشده بود. حالا باز کردن سفرهی دلش کار درستی بود؟ احساس ناامنی آرام آرام بدنش رو پر میکرد و نمیتوانست بفهمد او با چه عنوانی اینجا است. دوست یا روانشناس قدیمیش؟
دوست. این چیزی بود که احتیاج داشت. چنان ساکت و خاموش بود که نامجون میتوانست سنگینی افکارش را روی خودش حس کند. بی آن که از کالبد گرم پسر فاصله گیرد جواب داد:"الان آره." پلکهایش را بست و سرش را روی شانهاش قرار داد. "چقدر خوبه که اینجا میبینمت."
حلقهی مشتهای کوچکش روی کت پسر محکمتر شد. شادی ناب و غیرمنتظرهای در دوباره دیدن نامجون وجود داشت که باعث میشد نتواند به موقعیتشان فکر کند. در آن آغوش بزرگ حس امنیت داشت. او میتوانست هوسوک را از تمام بدیهای دنیا مخفی کند. بخشی از آرامشی که از دست داده بود در وجود پسر پنهان شده بود و چه اهمیتی داشت اگر کسی آنها را در این حالت میدید؟ هوسوکی که با لباسهای دیشب مرد درشت هیکل را در آغوش گرفته بود و او هم نوازشش میکرد؟
ESTÁS LEYENDO
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanficDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...