ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ғᴏᴜʀ| ʙɪᴄʏᴄʟᴇ

310 57 19
                                    


Song: Rm-Bicycle
--و شاید در شهرهای کوچک آرزوها زودتر به واقعیت می­پیوستند زیرا فردا صبح؛ در حالی که تلو تلو خوران به طرف درب می­رفت، با دیدن کسی که پشت درب انتظارش را می­کشید بی‌نهایت خوشحال شد. چشم‌هایش می‌درخشیدند و اثرات خواب آلودگی از بین رفته بود. "نامجونا!" جلو رفت و خودش را در بغل مرد انداخت. صدای خنده‌های نامجون در گوشش پژواک شد.

پسر کوچک­تر که ظاهرا بابت آن بغل یکهویی سر شوق آمده بود با لحن خودش جواب داد:"هوسوکی." و هنگامی که دوستش را محکم به آغوش کشید مراقب بود غذاهایی که در دست داشت خراب نشوند. از گوشه­ی چشم به او نگاه کرد و لبخند بزرگی روی لب‌هایش نشست. اجازه داد پسر تا هر زمان که می­خواست نگه‌اش دارد.

"فکر نمی­کردم اول صبح اینجا ببینمت."

"قراره تمام روز اینجا باشم. مرخصی گرفتم."

لحظه‌ای خودش را عقب کشید و به پسر چشم دوخت. قصد داشت سوالی بپرسد اما نگاهِ درون چشم‌هایش چنان مصمم بود که به بیان کلمات نیازی ندید. خندید و شانه‌هایش لرزیدند. باری دیگر محکم به آغوشش کشید. حال که حس آشنایی را پیدا کرده بود می­خواست محکم به آن چنگ بزند، نزدیک نگه‌اش دارد و هرگز رهایش نکند. "ممنونم که اومدی." کلماتش قدردانانه و جدی بود.

جواب داد:"باید می‌اومدم." و کمی به او وقت داد تا آرام گیرد. خبرها به گوشش رسیده بود و نتوانسته در برابر قلبش پیروز شود. آگاه بود که هوسوک به حضورش نیاز داشت و همانطور که روزی قول داده بود حالا اینجا بود. هردو در سکوت هم­دیگر را بغل کرده بودند و آن ثانیه‌ها که انگار به اندازه عمری طول می­کشید به قدری خوب بود که نخواهند تمامش کنند. همانطور که با دست آزادش کمر هوسوک را نوازش می­کرد پرسید:"خوبی؟"

و پسر بزرگتر را به فکر فرو برد. قفسه سینه‌اش تنگ شد و حلقه­ی دست‌هایش لحظه‌ای دور گردن نامجون شل شدند. چیزی می‌دانست؟ برای همین این جا بود؟ و مهم‌تر از آن بعد از اتفاق‌های دیشب واقعا خوب بود؟ برای مدت طولانی‌ای خود واقعیش نبود و هیچکس متوجه نشده بود. حالا باز کردن سفره‌ی دلش کار درستی بود؟ احساس ناامنی آرام آرام بدنش رو پر می‌کرد و نمی‌توانست بفهمد او با چه عنوانی اینجا است. دوست یا روانشناس قدیمیش؟

دوست. این چیزی بود که احتیاج داشت. چنان ساکت و خاموش بود که نامجون می‌توانست سنگینی افکارش را روی خودش حس کند. بی آن که از کالبد گرم پسر فاصله گیرد جواب داد:"الان آره." پلک‌هایش را بست و سرش را روی شانه‌اش قرار داد. "چقدر خوبه که اینجا می‌بینمت."

حلقه­ی مشت‌های کوچکش روی کت پسر محکم‌تر شد. شادی ناب و غیرمنتظره‌ای در دوباره دیدن نامجون وجود داشت که باعث می‌شد نتواند به موقعیتشان فکر کند. در آن آغوش بزرگ حس امنیت داشت. او می­توانست هوسوک را از تمام بدی‌های دنیا مخفی کند. بخشی از آرامشی که از دست داده بود در وجود پسر پنهان شده بود و چه اهمیتی داشت اگر کسی آن‌ها را در این حالت می­دید؟ هوسوکی که با لباس‌های دیشب مرد درشت هیکل را در آغوش گرفته بود و او هم نوازشش می‌کرد؟

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin