برگ خشک شدهی درختان زمین را پوشانده بود و خورشیدِ گرمابخش به سانِ مادری نگران تاریکی را دور میکرد. تمام چراغهای شهر خاموش بودند و سیاهی دلِ مردم نمایان.
هوسوک دستانش را بیشتر در جیب فرو برد. همانطور که همراهِ رارا در بخشی از جنگل قدم میزد که برگِ درختانش در انتهای زمستان میریختند، به افسانههای قدیمی میاندیشید. "بیشتر از سی ساله این باور ادامه داره. درخشندهترین ستارهها توی تاریکترین آسمونِ شب دیده میشن و عمیقترین آرزوها هم توی تاریکی به واقعیت میپیوندن." لبخندِ کم رنگی کنجِ لبش نشست. "چرتوپرته ولی مردم دوست دارن باورش کنن."
صدایی شبیه خنده لب دختر را ترک کرد. شکسته و آسیب دیدهتر از روزهای گذشته بود. نگاهاش بیروح و زیر چشمانش پر از سیاهی بود. گونههایش به رنگ برگهای نارنجی در حال ریزش بودند. "برای چه چیزی دعا میکنن؟"
زوزهی باد با آوازِ دریاچه همراه شده بود. موجهای خروشان به ساحلِ شنی یورش میکردند و کودکانِ هیجانزده برای فرار از چنگِ آب، میگریختند. شادی کودکانه. صدای قهقهاشان پر از زندگی بود. زندگیای که شهر مرده را نجات میداد.
هوسوک نیمرخِ دختر را از نظر گذراند. شانه بالا انداخت. در سرشِ خاطراتی زنده شده بود. روزهایی که در چنین صبحی برای تحقق یافتنِ آرزوهایش دعا میکرد. با کیکی که چهار روز پیش از تولدش دریافت کرد، خالصانه آرزو میکرد و امیدِ برآورده شدن رویایش را داشت. گرچه زندگی هرگز با او خوب نبود. "هرگز بهش فکر نکردم." ریههایش را از هوا پر کرد و همراهِ دختر قدمی به جلو برداشت. به زودی بزرگتر میشد و هنوز هیچ چیزی را به اندازهی درد تجربه نکرده بود. "تو بودی چه آرزویی میکردی؟"
"اینکه با مامان به سئول برم." رارا خواستهای که بر قلبش سنگینی میکرد را به زبان آورد. حتی ثانیهای فکر هم نکرده بود.
ابرها دست در دستِ هم از طاقِ آسمان میگذشتند، کنار میرفتند و آبی آسمان را به مردم هدیه میکردند.
دختر چند تار مویی که جلوی چشمش بود را کنار زد. وجودش از هستی خالی شده بود. جسمش سنگین بود و به سختی گام برمیداشت، گاهی زیر پاهایش خالی میشد و هوسوک نگهاش میداشت. دیگر این مرد تنها شخصی بود که داشت. لحظهای ایستاد و پرسید:"اما چرا باید آرزو کنیم؟ من به آرزوها باور ندارم هیونگ. نه وقتی که میتونیم برای به دست آوردنِ چیزی که میخوایم تلاش کنیم."
خاموشی شهرک پابرجا بود. مردمی مقابلِ مجسمهی مسیح و بودا نیایش میکردند. در دل خواستههایشان را فریاد میزدند. مردمی به دور از انسانیت که تنها جز خود کسی را با ارزش نمیدانستند.
هوسوک هم از حرکت ایستاد. برگشت و همانطور که تکیهاش را به درختی سفت و مرطوب میزد، دختر را تماشا کرد. "این طور نیست عزیزم..." دستش را از جیبِ کت بیرون کشید و دستِ دختر را گرفت. "توی زندگی نمیتونم همیشه هرچیزی که میخوایمو داشته باشیم. تلاش یا خواستنِ از تهقلب گاهی کافی نیست."
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...