ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ sᴇᴠᴇɴ| ᴛᴏᴍᴏʀʀᴏᴡ

186 45 29
                                    




هنگامی که جین از خانه خارج شد؛ بعد از ظهر بود.

تنها ماندن در خانه حس و حال عجیبی داشت. سه روز از رفتن همخانه‌اش می‌گذشت و جین مرخصیش را زودتر شروع کرده بود. دیروز به بیمارستان نرفت. انرژیش را نداشت. تمام مدت را در اتاق سپری کرد و اگر مجبور به صرف غذا نبود تخت را ترک نمی‌کرد. هر از گاهی نیاز داشت از عالم بیرون فاصله گیرد و بگذارد زمان به حال خود پیش رود. گویی که در این دنیا نیست؛ مانند تماشاچی‌ای ناامید عقب می‌نشست و حرکت عقربه‌های ساعت را تماشا می‌کرد.

تا کافه یونیک راه زیادی نبود. قرار بود امروز او را ملاقات کند. دختری با موهای بلوطی و حرف‌های نیروبخش که حالش را خوب می‌کرد. محرک روزانه‌اش. هوای سرد زمستانی گونه‌های قرمز شده‌اش را نوازش می‌کرد و چشم انتظار از پنجره به بیرون زل زده بود. کافه همیشگی را انتخاب نکرده بود. آن جا مکان امن سوکجین محسوب می‌شد و قصد داشت آن را با شخص خاصی تقسیم کند. به جی‌یون علاقه داشت؛ با این حال نیاز بود رابطه‌اشان را آرام پیش برد.

با باز شدن درب کافه، هیایوی ماشین‌ها و موسیقی بی‎کلام افکارش را برهم زد. جین سر بلند کرد؛ مشتاقانه به درب چشم دوخته بود اما با دیدن فردی غریبه امیدش از بین رفت. باید کمی دیگر صبر می‌کرد.

پیشخدمت جوان دومین لیوان قهوه را مقابلش قرار داد. نیم ساعتی می‌شد که آن جا نشسته بود و دخترِ پیشخدمت بهتر از سوکجین معنایش را می‌دانست. کسی قرار نبود به دیدنش بیاید. ساعت از شش گذشته بود و اگر قرار مهمی داشتی باید ساعت پنج خانه را ترک می‌کردی. سوکجین هم این را می‌دانست و همانطور که سومین لیوان قهوه را می‌نوشید به خود دلداری می‌داد.

جی‌یون می‌آمد. ممکن نبود جین را اینجا تک‌وتنها رها کند. بیش از سه ربع ساعت گذشته بود. افراد زیادی آمده و رفته بودند و کافه کم‌کم خالی از جمعیت می‌شد و فقط او بود که همچنان با کادویی همراه‌اش به تنهایی میز دو نفره‌ای را تصاحب کرده بود. 

بارتندر جوان زمانی که کاپ‌های خالی را بر می‌داشت به او گفته بود بهتر است برود. همه می‌دانستند او نمی‌آید اما جین همچنان به معجزه‌ها باور داشت. با لبخندی دست به سرش کرد. اگر حتی در آخرین دقایق سر می‌رسید.... نمی‌دانست از آن موقع چقدر گذشته است.

او را به یاد داشت؟ پسری که انتظارش را می‌کشید. سوکجینی که از زمان استراحتش می‌زد تا به حرف‌های او گوش سپارد. اهمیتی نمی‌داد در کدام کلاس چه شده یا دوست‌هایش چه گفته‌اند اما جی‌یون مایل بود همه چیز را برایش تعریف کند و او گوش می‌سپرد. اما حالا که غرورش تکه تکه شده و باورش به معجزه را از دست داده بود کجاست؟

آن روز جی‌یون به کافه نیامد و سوکجین با شانه‌هایی خم شده در خیابان‌ها قدم می‌زد. درد و غم قلبش را فرا گرفته بود و سرگشته از تنها ماندن با برگ‌هایی که زیر پایش خرد می‌شدند سخن می‌گفت. میان شلوغی شهر و مردمی که جایی برای رفتن داشتند گم شده و غم‌هایش را به آغوش کشیده بود. سوکجین هیچکس را نداشت. کسی چشم به راه‌اش نبود. خانه‌اش سرد و قلبش خالی بود.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ