ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ғᴏʀᴛʏ ᴇɪɢʜᴛ - ᴛʜᴇ ᴄʜᴜʀᴄʜ sᴇᴛ ᴏɴ ғɪʀᴇ

106 21 18
                                    


خورشید در خط افق به آهستگی نمایان می‌شد. مجلل، تحسین برانگیز و پر از زندگی، مردم را مهمانِ روزی دیگر می‌کرد. روزی دیگر زنده بودند. تصمیماتِ جدید. احساساتِ در هم پیچیده و شگفتی‌هایی که هر زندگی‌ای در بر داشت.

یونگی تکیه‌اش را از ماشین گرفت. دوربینِ پلورایدی در دست‌هایش و تصویرِ هوسوک مقابلِ چشمانش بود. قدمی جلو آمد و به نقطه‌ای اشاره کرد. "بایست اونجا." ستوان لبخندی لثه‌ای زد و همراهِ گندم‌های طلایی رنگِ رقصان در دستِ باد، روی زانوهاش فرود اومد. فشار کمی روی شاتر وارد و دوربین قدیمی و خاک خورده‌ی هوسوک عکسی را ثبت کرد. "خوشگل شده." پس از لحظاتی حرکت دادنِ فیلم در دست‌هایش با صدای بلندی اعلام کرد و به سوی مرد رفت. "همیشه خوشگلی سوکا."

در گندم‌زارِ سرسبز میان شاخه‌های بلند و رو به خورشید پنهان شده بودند اما آن لحظه خورشید همان‌جا بود. در چند قدمی معشوقه‌اش، با دست‌هایی که صورتش را قاب کرده بودند، به دوربین لبخند می‌زد. دستش را سوی او دراز کرد و بادِ سرد سیلی‌ای بر پوستش زد. انگشتانِ یونگی آهسته دستانش را گرفتند و فاصله‌ای که اندازه‌ی کهکشان‌ها بود را پایان داد. عکس دیگری را در جیبش گذاشت و کمرِ هوسوک را نگه داشت. بند دوربین را از دور گردنش باز کرد، معشوقه‌اش را نزدیک کشید و خاطره‌ای را ثبت کرد. یونگی نیازمندِ این عکس‌ها بود. این خاطراتِ گذرا که می‌گفتند هوسوک را داشته، حتی برای روزهایی کوتاه.

"یونگی.." نسیمِ عطرِ گندم‌ها را پخش می‌کرد. در نزدیکی دپیت بودند اما چهره‌ی هوسوک آرام بود. "چرا دوباره داری ازم عکس می‌گیری؟" نگاه‌اش بر چشمانِ پر شده از عسل مرد افتاد. لحظاتی سکوت میانشان گذر کرد و همراه با حرکتِ آهسته‌ی خورشید، جنس غم گرفت.

"تو می‌دونی چرا.." ستوان لبش را بر هم فشرد، پشت دستش را نوازش‌وار بر چهره‌ی هوسوک کشید، گویی او قاصدکی بود که در گندم‌زار پرواز می‌کرد. و اگر هوسوک قاصدک به حقیقت رساندن رویاها بود، آرزو می‌کرد کنار یونگی بماند. "بیا تا می‌تونیم عکس بگیریم." یونگی با لبخند گفت اما غم در چشمانش می‌جوشید. مین یونگی، آن طاووس بلورین، غم‌زده بود. پرهای رنگارنگش سقوط می‌کردند و زمین پر میشد از رنگ. از عشق. از حسِ خوب. او هرگز آنگونه که باید عشق دریافت نکرده بود. پدر دوستش نداشت و مادر زود رهایش کرده بود. با این حال یونگی عشق را یافته بود. عشق ورزیده بود و محبت کرده بود. آن شبگردِ غم‌زده بیشتر از هرکسی عشق را ترویج داده بود.

پرتوی‌های خورشید آهسته بر صورتِ هوسوک می‌نشستند. "نه.." در آن خلوتِ غریبانه دستانش روی صورت یونگی نشست. گرم و سرد. تضادِ زیبایی بود. نجوا سر داد:"بهار به زودی از راه می‌رسه..." و چشمانش با غم یکسانی پر شد. "اجازه نمی‌دم وقتی برگشتم... بعد از تمام شدن همه چیز، دوباره خودتو عذاب بدی.." قلبش چنان فشرده می‌شد که گویی انقباضی ناگهانی سینه‌اش را له کرد و آغوش ستوان او را در خود پناه می‌داد. "یونگی.. یونگی من."

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuWhere stories live. Discover now