ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛᴇɴ| ᴅᴇᴀᴛʜ

161 35 16
                                    




باد زمستانی پوستش را نوازش می‌کرد. سرش را به در ماشین تکیه داده بود و غرولندهای نامجون را نادیده می‌گرفت. هر از گاهی از میان پلک‌های نیمه بازش جاده را می‌نگریست. شوق سفر کردن با ماشین موجب شد هنگامی که نامجون سر زده جلوی خانه‌اش ظاهر شد، درخواستش را اجابت، بلیط سفرش را کنسل کند و با او همراه شود.

در آن سرما، احساس زنده بودن می‌کرد. موهای پریشانش را کنار زد و دوربین پلوراید را برداشت. تصاویر طبیعت را ثبت کرد و طرف نامجون چرخید. عینکی بر چشم داشت و متمرکز جاده را می‌نگریست. از دیدن چانه جمع شده پسر خنده‌ای سر داد و فورا عکسی گرفت. در حالی که عکس را وارسی می‎‌کرد گفت:"خیلی خوشگلی."

روانشناس نابغه سردرگم نگاه گذرایی به جین انداخت و هنگامی که عکس را در دستش دید حیران ابروهایش را بالا داد. پرسید:"منظورت خودتی هیونگ؟" و دوباره به جاده چشم دوخت. از منظر خودش زیبا نبود؛ بلکه چهره‌ای کاملا عادی داشت.

جین رو برگرداند. گوش‌ها و گردنش به رنگ زیبای قرمز در آمده بودند و در شیرینی آن تعریف ذوب می‌شد. به عکس گرفتن و صحبت در مورد چیزهایی که در مسیر می‌دید ادامه داد.

سوکجین هرگز آرام نمی‌گرفت. سکوت طولانی مدت آزارش می‌داد و به همین خاطر بی‌وقفه صحبت می‌کرد. گفت و گفت. از مری‌ ها گرفته تا تنها ماندن در آن کافه. همه چیز را بازگو کرد. دختر بارها پیام داده بود اما نادیده‌اش گرفت. سوکجین حرف می‌زد و نامجون با لذت گوش می‌سپرد، و اگر لازم بود نظر می‌داد.

همه اعضای خانواده­ی کیم پزشک بودند و دوست‌های نزدیکش می‌دانستند شیفت‌های طولانی پدر و مادر و ماندن در خانه خالی در کودکی چه تاثیری روی او داشته است. نامجون ترجیح می‌داد او حرف بزند یا دستش بیندازد اما ساکت و گوشه‌گیر به نظر نیاید.

راضی از عکسبرداری؛ پلورایدها را در کیف چهارگوش مخملیش قرار داد. به تازگی راه افتاده بودند. همچنان بیش از دو ساعت راه تا رسیدن به شهرک باقی مانده بود. صندلی را خم کرد و همانطور که میان پتو مچاله شده بود، در تلفنش می‌گشت. آب و هوا، مقالات و گاهی حتی اخبارهای شهرک را می‌خواند.

نامجون زیر چشمی پسر بزرگتر را تماشا می‌کرد. آفتاب بر چهره‌اش افتاده و ندانسته اخم کرده بود. با چشم‌هایی ریز شده تلفن را تماشا می‌کرد و متوجه پسری که محو زیباییش شده، نبود. مژه‌های بلند، گونه‌های گل انداخته و پوست خوش رنگی که زیر پرتوهای طلایی آفتاب تیره شده بودند. سوکجین بی‌محابا زیبا بود.

او میداسِ زندگیِ روانشناسِ نابغه بود.

میداس، پادشاه فریگیه. کسی که صاحب لمس طلایی بود. هرچیزی با قدرت انگشتان او به طلا تبدیل می‌شد و ارزش می‌یافت.

سوکجین همانگونه بود؛ اما در عوضِ لمس، قلبی از طلا داشت. او ذره ذره نور امید را در وجود هرکس می‌کاشت و با مهربانیش دانه‌ای کوچک را به گلی درخشنده تبدیل می‌کرد. انسان‌های نزدیک به سوکجین گل‌هایی بودند که به دست او جان گرفتند و بخشی از روحش را داشتند. شازده کوچولو. با موهای طلایی و رفتارهای عجیبش نامجون را شیدا کرده بود.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin Auحيث تعيش القصص. اكتشف الآن