گذشته - ماه فوریه
سالها ردی غمگین بر چهرهاش نشسته بود. غمی که او را متمایز میکرد. که در شبهای تیره و روزهای روشن یادآور میشد که او شبیه دیگران نیست. صدایی در میانِ تاریکی میگفت دردهای دنیا از گناهِ او کوچکترند و به سوی نیستی میرفت. به سوی بطالت و نابودی و در کنارِ ستارهی درخشانِ درونِ آسمان، ماه اصرار میکرد. به ماندن. به بهتر شدن.
ماهِ زندگیاش. یونگیای که همیشه آنجا بود.
از آغاز تا انتها. کنافهای در هم پیچیدهی سرنوشت آنان را کنارِ یکدیگر نگه داشته بودند. روزگاری که از ابتدا به تلخی قلم زده شده بود و تلخ میشد. تلخ و تلختر تا هنگامی که سیاهی را در خود جای دهد. او از سیاهی فراری نبود.
***
بادِ سرد تنش را به لرزه انداخته بود. بدنش سنگین بود. درد داشت؛ پاهایش روی زمین کشیده میشدند و گرمای دستی را دورِ کمرش حس میکرد. گرمایی مطلوب...کجا بود؟
یونگی به حرف آمد:"اینجا...بشین." نفس عمیقی گرفت و خم شد؛ محتاطانه به پسر کمک کرد روی صندلی جای گیرد و قدمی به عقب برداشت. نگاهی به اطراف انداخت و چهرهاش در هم رفت. خیابان خالی از ماشین بود؛ شاخ و برگ درختان نقشهایی ترسناک خلق میکردند و بادِ سردِ ملعون تن هوسوک را به لرزه میانداخت.
"سوکا..." یونگی زمزمه کرد. کتی که هنگامِ بیرون کشیدن پسر از آب کمی مرطوب شده بود را از تنش خارج کرد؛ از دردی که در سر شانهاش پیچید نالهای سر داد و ناسزایی گفت.
کت را روی شانههای هوسوک انداخت و نهایتِ تلاشش را برای در امان نگه داشتنِ پسرکِ مبهوت از سوز و سرما کرد.
شبی سرد و دلگیر بود. شبی که فرزندِ شیطان باری دیگر زاده شده بود. از دلِ همین مردم. شبی هولناکتر از اتفاقی که افتاده و آیندهای که نابود شده بود.
در این شب همانطور که شیطانِ بندِ عروسکهای خیمه شب بازیاش را تعمیر و از بالا مردم را تماشا میکرد، در این شب آیندههایی دستخوش تغییر میشدند.
یونگی ترسیده بود. نگاهی به اطرافش انداخت. به پیادهروهای عاری از رهگذر. به خانههایی که فاصلهی زیادی از آنان داشتند. با آشفتگی لبهایش را گزید. برای خود زمزمه کرد:"حالا باید چیکار کنم؟" و امیدوار بود کسی همراهیاش کند اما خودش امشب ناجی کسی بود. امشب پس از ساعنها تمرین کردن؛ هنگامِ بازگشت از مسیرِ دریاچه هوسوک را دیده بود. هوسوکی که برای نجات یافتن از چنگِ قاتلِ ستمگر و آبِ سرد التماس میکرد. کسی صدایش را شنیده بود. یونگی برای کمک به او آمده بود. با قلبِ کوچک و ترسیدهاش ثانیهای صحنهی مقابل را تماشا کرده و سپس او را نجات داده بود.
امشب یونگی ناجی او بود.
چشمهای ناجی باری دیگر روی تن بیهوش شدهی مرد فرود آمدند و از فرطِ انزجار و تنفر دندانهایش بهم قفل شدند. اگر میگفت پارک جهوون کسی است که این بلا را سرِ دوستش آورده، حرفش خریداری داشت؟
JE LEEST
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictieDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...