ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ғɪғᴛʏ ᴛᴡᴏ - ᴛʜᴇ ᴠɪᴇᴡᴇʀ

70 11 4
                                    


"پس هوسوک بود..." در روزی که به انتهایش هم نرسیده بود، یونا انگشتانش را در هم گره زد. در گردابی افتاده بود که با کشیدن هیچ طنابی از آن بیرون نمی‌آمد و تنها داشته‌اش، لبخندی شکسته بود که لثه‌هایش را به نمایش می‌گذاشت. از درونِ مردابِ خیس از باران می‌خندید. خنده‌ای جواهر نشان. "یوری نه... کسی که تمام این مدت دوستش داشتی... اولین عشق و تجربه‌هات... هوسوک بود.."

در سرمای باران، به شکلی باورنکردنی آرام بود. به آرامش رسیده بود. خیال و ترس‌هایش از رفتنِ همیشگی یونگی رنگِ حقیقت گرفته بود و با این حال، کیم یونا احساسِ آسودگی می‌کرد. در جوابِ نگاه پریشانِ مرد و زجه‌های باران لبخند می‌زد.

و یونگی این لبخند شکسته را که پوششی برای غم‌هایش بود تنها یک بارِ دیگر در تمام این روزگاران دیده بود. سال ها قبل. در نخستین روزهای برگشتِ زن به شهرک.

ستوان مین چشم‌هایش را بست و سرابِ خاطرات شبیه گردابی چرخید. دست در دستِ یونا، به سراب زد. به روزهای گذشته. به از دست داده‌ها و تجربه‌هایی که تنها با یکدیگر معنا می‌گرفتند. گشت و گشت. مانند ورق‌های کتابی، روزها را به عقب برد. به لحظاتی که در گذرِ زمان حبس شده بودند.

و لحظات مثلِ خط‌ کشی‌های خیابان جلویشان نمایان شدند. تصاویر پخش شد. برای سرنشینانی که در ردیفِ اول تماشای فیلم نشسته بودند. و در صندلیِ عقب روحِ‌های پاک و معصومِ جوانی‌ا‌شان جای گرفت. همان روح‌هایی که به دستِ ناملایمت‌های زندگی جانشان ربوده شده بود.

حال یونگیِ جوان در اداره‌ی پلیس بود. لباسِ فرمِ سرمه‌ای رنگی به تن داشت و نشان‌های نشسته بر سر شانه‌اش کمتر از زمان حال بود. آن روز‌ها یک افسر تازه‌کار بود. موهای نعنایی رنگش که ریشه‌های مشکی داشت را زیرِ کلاه‌اش پنهان می‌کرد. خشمش را فرو می‌خورد. به دستورات گوش می‌داد و محتاطانه عمل می‌کرد. آن روزها با آن‌که نمی‌خندید، اما سنگینی غمش به این اندازه نبود. شانه‌ی تازه جراحی شده‌اش اینقدر خم نشده بود. درد بود، اما قابلِ تحمل بود.

"شاید باید بیشتر در مورد این سوهیون تحقیق کنیم." انگشتِ سبابه‌اش روی تصویرِ مردی کشیده می‌شد که عکسش بر پرونده پین شده بود. در اتاقی سرد که تنها دارایی‌ا‌ش پنجره‌ای رو به دریا‌، چند میز و صندلی، و تابلویی مقابلِ درب ورودی بود که نشان می‌داد آنان ششمین تیمِ تحقیقاتی نیروهای ویژه‌اند. شش از هفت تیم. فاصله‌ی چندانی تا سقوط نداشتند. این رتبه‌ی پایین می‌توانست نشانی از شکست در حرفه‌اش باشد اما برای یونگی اهمیتی نداشت. تا زمانی که ماندن در تیم شش دور بودن و ندیدنِ پدرش در ساعاتِ کاری را تضمین می‌کرد، این موهبت برایش کافی بود.

"باید همه‌ی قدم‌هاش بررسی شه.. شاید چیزیو از قلم انداخته باشیم. فقط موضوعِ زمانـ" تقه‌ای به شیشه‌های بخار گرفته خورد. همراه‌اش قدم‌هایی در اتاق پیچید. قدم‌هایی روان و منظم. افسرِ جوان نگاه‌اش را از پرونده‌ها گرفت. مقابلش همان لبخندِ پوشالی بود.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuDonde viven las historias. Descúbrelo ahora