پارک در مهِ غلیط صبحگاهی پنهان شده و تهیونگ در آن کتِ بلند خاکستری، رنگ مانند هالهای کمرنگ بود. کم کم هوا رو به گرمی میرفت و بهار همراهِ مادر طبیعت، دانههای جادویی نو شدن را در شهرها پخش میکرد. اما برای پرنسِ زنده ،تهیونگِ رنجور، هر روز، هر فصل زمستان بود. او از درون یخ بسته بود. قلبش از تپش ایستاده بود. همراه رزی. در آبِ سردِ رودخانه.
او زنده بودنی اجباری را زندگی میکرد.
مدتی میشد که در پارک انتظار زنی را میکشید. مادرش. زنی که خانمهای دپیت به او بخل میورزیدند. زنی نیمهاشرافی که در دپیت حکم بانوی اول را داشت. همان قدر مهم، همان قدر با اقتدار.
هنگامی که صدای قدمهایی را شنید، پیش از آن که برخیزد نگاهی به ساعتش انداخت. عقربهی کوچک به تازگی روی هشت قرار گرفته بود. شبنمهای نشسته بر سر شانهاش را تکاند و مانند رقصندهای، آهسته روی پاشنهی کفشش چرخید و نگاهِ کلافهاش را معطوف زن کرد. "خیلی معطل کردی مادر."
گلی سرما دیده و پژمرده مقابلش بود. چهرهی زن شکستهتر از چندین هفته پیش بود. به سوی سکو رفت و کنار پسرش که حالا ایستاده بود، نشست. با خیس شدن کتش ابرو درهم کشید. "منتظر بودم پدرت برای جلسه بره."
تهیونگ حرفش را قطع کرد. "بهتر نیست اسمش رو خطاب کنی؟ به داشتن نسبتی با اون، علاقهای ندارم." ابروهایش در هم گره خوردند و خشم مانند دارویی، آهسته در رگهایش پیش میرفت. نگاهی به اطراف انداخت و سپس نشست. در تضاد با روحِ پریشانِ او، شهرک آرام بود. نفسش را حبس کرد و چشم انتظار به زن خیره ماند. نمیدانست چه بگوید. به جز سرزنش، حرفی برای گفتن نداشت.
پدرش هیولایی بیش نبود و تهیونگ مادر زیبایش را یک دلبر نمیدانست. زندگی آنها شباهتی به افسانهها نداشت. زندگی او واقعیت بود، و واقعیت غم و دردی بود که گاهی شادی را میانش حس میکردی. برای لحظهای گذرا. مانند یک عطرِ خوش. مانند گذرِ ستارهی دنبالهداری. به همان اندازه کوتاه و ماندگار. جاودانه.
اما جاودانگی نصیب هر کسی نمیشد.
"باید برگردی خونه." صدای خانم کیم افکارش را برهم زد. کلمات را با وقار ادا میکرد، آن گونه که در شانش بود. او تمامِ زندگیاش را برای این گونه بودن تعلیم دید. برای مطیع بودن. یک بردهی بی زبان. پیش از آنکه تهیونگ فرصت مخالفت کردن داشته باشد، ادامه داد:"اون جدیه. میدونه که فکر میکنی ستوان مین ازت مراقبت میکنه، برای همین... تهیونگ... پسرم..." آهسته سر شانهی پسر را لمس کرد، گویی تمنا میکرد به خود بیاید. "اون خواسته که پروندههای قدیمی ستوان رو بررسی کنن. دنبال یه دلیل برای برکنار کردنش میگرده."
کمی دورتر از شهرک، آسمان زیبا بود. جایی دیگر، دنیای زیبایی جریان داشت.
تهیونگ خشکش زده بود. صدای مادر دوباره در مغزش طنین انداخت و جملهاش را تکرار کردند. ستوان مین، حالا نوبت او بود که بخاطر تهیونگ مجازات شود. مانند تمام افرادی که درگذشته به او نزدیک شده بودند. تمام دوستانی که پسر ترکشان کرد تا مبادا، آسیب ببینند. پسر و دختران جوانی که تایید پدرش را نداشتند. همانهایی که حال او را با انگشت نشان میدادند و شایعاتی در وصفِ خودپسند بودنش میساختند. دوستان قدیمی تهیونگ.
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...