"آتش سوزی به ساختمونهای اطراف هم رسیده بود. شدتِ شعلهها به قدری زیاد بود که آتشنشانها ساعتها در تلاش برای محارِ آتش بودن."صدای خبرنگار سکوت را در هم میشکست. خانهی همیشگی خالی به نظر میرسید. بادِ زوزهکشان از پنجرههای باز فرار میکرد و صداها در گوشِ سیاهترین قو تبدیل به فریاد میشد. جیغ، ناله و چشمانِ وحشت زدهای که در واپسین لحظاتِ دیده بود.
انگشتانِ لرزانش عکسِ روی میز را لمسِ کردند. چشمانِ براق و لبخندی که اینک به خاکستر تبدیل شده بود. خوابِ شوم یک ستارهی قرمز که حقیقی شده بود. بیکرانهترین چشمان درخشان، از تبارِ گلهای سرخ، بسته شدند و او ناظر بر مرگ یک زندگانی بود. سیاهترین قویی که با بهانههای ساده به دنبال خوشبختی میگشت، دیگر مرده بود. و این واپسین لحظاتِ او بود.
"دفترِ شهرداری کاملا نابود شده و آتش به ساختمون رادیو رسیده."
قوی سیاه نوکِ انگشتش را روی تصویر کشید. زن در عکس به روشنی میخندید. به شادی نخستین روزهای دیدارشان، آنگاه که نه غمی در چشمهایش و نه کنجکاویای در چهرهاش بود. در تصویرِ زنی میخندید که نقطهی امن دنیایش بود و هیچ گریزی جز پناه بردن به او نداست.
لبخندِ دختر را لمس کرد. قلبش گُر گرفت و سدِ اشکهای نریختهاش شکست. غم از چشمانِ سرخش گریخت. بر چهرهاش نشست و مانند موجهای کوبنده بر صخرهها، در پریشانی چینوچروکهای صورتش دفنش کرد. عکس را به سینهاش چسبانده بود و اشک میریخت. تصویر در دستش مچاله شد و تصویرِ زندگی ویران شدهاش، بازتابِ لحظهای که سقفِ سوخته بر جسمِ پریشان دختر نشست، در ذهنش نمایش داده میشد. تکراریتر از زیرنویسهای زرد رنگی که در تلویزیون نمایش داده میشد.
گلی که در جیب داشت، مانند زندگیای که گرفته بود، پژمرده میشد و او ذره ذره جان میسپرد. با عکسِ معشوقهاش در دستش و لباسهایی که پس از برگشت از مراسمِ تدفین عوض نشده بود. قوی سیاه ذره ذره میمرد و بهار اینجا بود. آنقدر نزدیک که عطرش مشامش را پر کرده بود.
خبرنگار توضیح داد:"متاسفانه در این آتشسوزی چندین نفر جونشونو از دست دادن."
و قوی سیاه مسئول زبانه کشیدن شعلهها بود.
دو روز پیش
قدمهای طنیناندازش در راهروهای خالی سخنگوی مرگ بود. گویی چهارمین سوار سرنوشت آنجا باشد، پا به پایش قدم بزند و مسیری که باید را طی کند. دکترِ جوان، مردی که زیر چرخ دندههای زمانه له میشد، آهسته پیش میرفت و دفترِ شهرداری خالی بود. خالی. خالی. آن قدر که میشد پرواز روحهای آشفته را دید و پوسیدگی ذهنها را حس کرد.
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...