مین هاری هرگز نیتِ کنجکاوری کردن در زندگی همسرش را نداشت. حریمِ شخصی مشخصِ شدهاشان، اتاق کارهای جدا و پروندههایی که روی آنها کار میکردند، تنها متعلق به خودشان بود. هاری واقعا قصدی نداشت. از قبل تصمیمی نگرفته بود. در آن ساعت از شب، وقتی واردِ اتاقِ کار همسرش شده بود، خبر نداشت که تصمیم لحظهایش چه بر سرش خواهد آورد.چه کسی میدانست آینده به این شکل رقم میخورد؟ نوکِ جغد شوم محکم برهم خورد. گویی لبهایش بسته شده بودند. هیچ نمیگفت. چشمهای زرد و گردش مثلِ ساعتی حرکت میکرد و برزخ را به سوی خانه میکشید. نور فانوسدریایی آبهای سیاه و آلوده را روشن و سنگینی ابرها آسمان را به سقوط تشویق میکرد.
هاری قدمی در اتاق گذاشت. به دنبالِ پیدا کردنِ بکهیون نگاهی به اطراف انداخت. با چشمهایی گرد شده و محتاط اطراف را تماشا کرد. در این اتاق حتی سایهی همسرش هم نبود. عطرش در هوا جریان نداشت و همین فکر مثل پتویی دورِ هاری پیچید. خبرنگارِ جوان وحشتزده به خود لرزید.
او میدانست. اگر همسرش اینجا نبود، در این لحظات که هوا رو به روشنی میرفت، معنای این اتفاق را میدانست. ترسی شوم در دلش افتاد. کلمات روی نامه، جوهرهای پخش شده از ردِ اشک و کاغذِ کهنه، آن تصاویرِ پاک نشدنی بازهم در ذهنش نقش بستند.
وجودِ هاری با ترس و دلهره لرزید و عرقِ سرد روی پوستش نشست. دریاچه نامی را فرا خوانده بود. به زودی قربانیای پیدا میشد. به زودی دستان بکهیون به جنایتی دیگر آلوده میشد. شاید هم شده بود. تنش مثل بیدِ مجنون میلرزید. آن عاشق پیشهی بیچاره، دست کمی از برگهای رها شده و دلتنگِ اسارت نداشت. ترسیده و نگران قدمی عقب رفت. صدای بادِ بیپایان شبیه زوزهای در گوشهایش پیچید، به شیون و ناله تبدیل میشد و ماه در هم شکست.
در آخرین لحظات آرامش، وحشت قلبِ زن را تسخیر کرد. نگاهی به اطرافِ اتاق انداخت. به خانهی زیبایی که با عشق ساخته شده بود و پنجرههای نیمهباز بوی نم و آهن را از دریاچه به درونِ خانه میکشیدند. ناگهان احساس کرد حالش دچارِ دگرگونی شده. این خانه، این زندگی، خوشبختی و بختِ نوشته شدهاشان در آسمان، همهاش تصنعی به نظر رسید.
رگههایی از روشنی در آسمان پدیدار میشد. هاری به خود جنبید. با وجود حدس و گمانهای هولناکی که در سر داشت، تلاش میکرد آرام بماند. در تمامِ مدتی که دختر کوچکش را آماده کرده و به خانهی ستوان مین رفته بود تا او را به یونا بسپارد و به دنبالِ ردی از همسرش بگردد، به خود میلرزید. فرمانِ ماشین دور دستانش شبیه جسمی اضافه بود. شهرک را طی میکرد. خیره به خیابون و خانهها، ناامیدانه تلاش میکرد تمرکزش را از دست ندهد.
باید جلوی او را میگرفت. حال که حقیقت را میدانست باید بکهیون را از سیاهی نجات میداد. باید نور و امیدش میشد. باید دوباره او را به زندگی برمیگرداند. باید. هاری آن قدر به بایدها فکر کرد که از یاد برد حتی فرصتِ بوسیدنِ دخترکش را هم نداشته.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanficDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...