ده سال قبل، سئول
مرد دستی در موهاش برده بود. "باشه. سعی میکنم زود خودمو به اونجا برسونم." چهرهاش بیرنگ و رو و ذهنش آشفته بود. آن بهم ریختی، آن حال بدی که در طول تمامِ هفته جریان داشت، هوسوک را کنجکاو کرده بود. مردِ جوانتر با قدمهایی نرم دنبالش میکرد. با فاصلهای کم از او، جین به سوی ساختمای بلند میرفت. آن محل، آن آدمها و رفتارِ غریبهی جین برایش بیمعنا بود.
چیزی اشتباه بود. حسِ درستی نداشت و اشتباه با تلاش درست نمیشد. اشتباه میماند. مانند حسِ گرفتگیای که هوسوک تمام هفته و همین لحظات، همانطور که زیرِ درختی به انتظار ایستاده و جین را تماشا میکرد، حس کرده بود. شاید حضورش در اینجا هم اشتباه بود. یک هفتهای میشد که جین شبیه گذشته نبود. بیتردید چیزی را از او مخفی میکرد و هوسوک در شروعِ روز، هنگامی که دنیا از زندگی پر شد، پچ پچهای مرد را شنیده بود. اطمینانِ جین به فردِ مقابلش که میگفت اجازه نمیدهد هوسوک از چیزی اطلاع پیدا کند. هوسوک درک نمیکرد. چه خبر شده بود؟ پنهان کاریها و فردِ پشتِ تلفن که بود؟
پسرِ جوان نفسِ عمیقی کشید. کمتر از یک سال میشد که برای زندگی به سئول آمده و این شهر هنوز برایش غریبه بود. نفسی که میکشید سینهاش را سنگین میکرد و دردش را تزریق به قلبش. هوسوک نمیگفت و جین تظاهر میکرد دلیلِ حال پریشانش را نمیفهمد.
نگاهاش به آسمان کشیده شد. یک آبی بینقص. سفیدهای از ابر دیده نمیشد. گویی خدا، آن نقاشِ خودرای، با قلمِ رنگیاش آسمان را یکدست کرده و ابرها با دلخوری شهر را ترک کرده بودند. جای آنان دیگر اینجا نبود.
"جین هیونگ..کاملا به موقع رسیدی."
در نزدیکیاش صدای آشنایی به گوش رسید. خندههای صاحبِ صدا در هوا پخش شدند. زمین قدمهایش را میشمرد. آرام و آهسته، در تنپوشِ آبیِ افسریاش جلو میآمد. با لبخند لثهایش به چهرهی بیحال جین رنگ میپاشید. با گامهای بلندش خود را به مردِ بزرگتر رساند و رو به روی هتلی که در آن اقامت داشت، با جین دست داد. چشمهایش از ذوق برق میزد. خوشحال و سالم. یونگی به سئول آمده و هیچکس به هوسوک نگفته بود.
**
"این دنیا هیچوقت برای فردی به زیبایی تو ساخته نشده بود..."
آن جمله در ذهنش تکرار میشد. مانند جملهای از انجیل که در کودکیاش خوانده بود. کلمات از هم میپاشیدند، حروف میشدند و دوباره جمله را بازسازی میکرد. زیرِ نگاه گرم و پر از محبتِ یونگی با صدای دلنشینش تن هوسوک لرزید.
شب پر ستاره بود. مردم پالتهای خود را رنگ میکردند. سیاه. سفید. بر دنیا رنگ میزدند. هوسوک با چشمانی که با تاریکی شب غریبه نبودند در راهرو پنهان شده بود. از پنجرههای باز بوی چمنهای تازه هرس شده مشامش را پر میکرد. با گذرِ شخصی از کنارش، قدمی عقب رفت. پشتش به دیوار خورد و به دردی که در تنش پیچید، خندید.
KAMU SEDANG MEMBACA
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
Fiksi PenggemarDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...