مفهوم جدال با زمان هیچگاه به این اندازه برایشان اهمیت نداشت.
هوسوک قدمهایش را کند کرد. پا به پایش لاکی، سگِ دوست داشتنیاش میدوید. با چشمهای گرد و بامزهاش صاحبش را تماشا میکرد. حالتِ دهانش به شکلی بالا رفت بود که طراح همیشه از آن به عنوان نشانی از لبخند یاد میکرد. خوش شانسیِ کوچکش لحظهای رهایش نمیکرد.
زیر پرتوهای زنندهی خورشید و درختانِ بلندی که تا نزدیکِ دریاچهی مصنوعی پایین آمده بودند، میدوید. چشمهایش سرد بود و به پاهای لرزانش التماس میکرد تظاهر را ادامه دهد. به کندی میدوید، قلادهی سگ دور مچش بود، آهنگی در گوشهایش پخش میشد و جانگ هوسوک، طراح جوان و زیبا، معشوقهی نقاشی از قرنهای گذشته تظاهر به داشتنِ زندگیای معمولی میکرد.
معمولی او از اما و اگرها ساخته شده بود. خیالاتی پوچ که کالبدی خالی را هدایت میکرد. زندگیای که میشد برای او باشد اگر...
آوازِ پرندگان بلندتر شده بود. هوسوک ایستاد. موهایش را از جلوی دیدگانش کنار زد. حریصانه هوا را درونِ ریههای سوزانش میکشید و لبخندی کوچک تحویلِ سگ میداد.
نگاهاش روی دریاچهی مصنوعی کشیده شد. اردکهای کوچک و بزرگ دنبالِ هم شنا میکردند. گاهی سرهایشان را در آب فرو میبردند و قطرات آب را به سویی پخش میکردند. هوسوک باید از تماشای این صحنه لبخند میزد. پرندگان. خورشید گرم. زندگیای که جریان داشت. دخترِ کوچکی با لباسهای بنفش که تجلی خدا بود در آغوشِ پدرش بلند میخندید و با دستگاهی در مشتِ کوچک و گرد شدهاش حبابهای رنگینکمانی میساخت. خدای رنگینکمانها به این روزِ پر از زندگی رنگ بیشتری میپاشید. هوسوک باید لبخند میزد. اما ترسیده بود.
هوسوک ترسیده بود. از همان صبحی که امضایی زیر قراردادِ کاری کاشت و لاکی را همراهاش آورد، از لحظهای که مکالمهی یونگی با همکارش را شنید، ترسیده بود. از تماشای صحبتهای یونگی با وکیلی ناشناس وحشت کرده بود. این اتفاقها نشانههایی از تمام شدن سفرشان بودند. هفتهی کوتاهاشان فردا پایان مییافت و به دنبالِ آن بهار از راه میرسید.
از خیالِ بهار انگشتانِ طراح کرخت شدند. لحظهای به عقب تلو تلو خورد و چشمهایش سیاهی رفت. هوای تازه و تمیز برایش قابلِ استشمام نبود. سازِ آشنای باد در گوشش پیچید. و هوسوک میفهمید که اشتباه کرده. چطور خیال کرده بود پس از این سفر میتواند راحت زندگی کند؟
خیسیای را کف دستش حس کرد. سگِ خندان متوجهی ناراحتیاش شده بود. جلو آمده بود و معصومانه برای کم کردنِ پریشانحالی دوستش تلاش میکرد. این سگ کوچک با چشمهای نگران و صدای ناله مانندش هوسوک را به خود آورد. طراح روی زانوهایش نشست. همتراز با سگ لبخندِ نامفهومی زد و فاصله میان چشمهایش را نوازش کرد. "درست میگی لاکی.." دستهایش زیرِ تن سگ خزیدند، با دقت در آغوش کشیدش و برخواست. "بعضی بازیها ساخته شدن تا توشون شکست بخوریم...و من همیشه بازندهی این بازیم.."
BINABASA MO ANG
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...