صدای نگران پسر بار دیگر در اتاقک ماشین پیچید و سکوت را بر هم زد. "توی همچین شرایطی.." از پنجره اتاق به هیاهوی بیرون نگاه کرد و لبش را گزید. پرسید:"واقعا لازمه بیرون باشی؟ اگه هوا بدتر شه چی؟"
"چیزی نمیشه."
"جوری حرف نزن انگار ابرقهرمانی." فورا جواب داد و اخمهایش در هم رفت. بیملاحظه. پدرش دقیقا معنای همین کلمه بود. "جوری رفتار میکنی انگار شغلت اصلا خطرناک نیست."
یونگی درجه بخاری را بیشتر کرد و لبخند زد. "فقط باید یه خونه رو چک کنم و بعد برمیگردم اداره. زیاد طول نمیکشه." شب سردی بود. شیشهها مه گرفته بودند و دیدن جاده سخت بود. باران شدت گرفته بود، مردم به خانههایشان پناه برده بودند و به جز آواز ضعیف پرندهها صدایی به گوش نمیرسید. "شام خوردی؟"
"آره." لبهایش را ورچید و موهایش را بهم ریخت. مضطرابه مقابل پنجره عقب و جلو شد. نمیدانست چرا این قدر پریشان بود. "واقعا زود برمیگردی اداره؟"
ابروهای مرد بالا رفتند و بیصدا خندید، عوض کردن موضوع بحث با آن بچه؟ چه فکری با خودش کرده بود. جواب داد:"آره." سرعت ماشین را کمتر کرد و مقابل خانه مورد نظرش ایستاد. "دیگه باید برم. الان جلوی خونهایم که باید بررسیش کنم."
پسر گفت:"باشه." و ناراحتی ملموسی که در صدایش نهفته بود به مرد میگفت قانع نشده است. نگران بود. نگرانی هرگز برای لحظهای زندگیش را ترک نکرده بود. یک تجربه بد کافی است تا باعث شود روزگارت را با ترس و پریشان خاطری بگذرانی و جونگکوک با تجربیات بد بزرگ شده بود.
گوشی را برداشت و پیش از آن که تماس را قطع کند صدا زد:"جونگکوکی؟"
"بله؟"
پیشنهاد داد:"وقتی برگشتم دفتر، اگر بیدار بودی باهم صحبت کنیم؟" و به خانه نگاه کرد. همانطور که گزارش شده بود چراغها روشن بودند. خبرنگارهای لعنتی. بازهم کار آنها بود؟ حتی حالا که جانگ یوری مرده بود هم راحتش نمیگذاشتند.
دوباره سکوت جان گرفت. پسر نامطمئن شانههایش را بالا انداخت و به بدن رنجور دختری که روی تختش به خواب رفته بود نگاه کرد. با صدای آرامی زمزمه کرد:"اگر بیدار بودم." و تماس را خاتمه داد. بهتر بود پدرش فکری به حال دلخوریش بکند.
ستوان به صفحه گوشی نگاه کرد و اه کشید. حس ناخوشایند ناامیدیای وجودش را پر کرده بود. نگرانی پسر را درک میکرد ولی کاری از او ساخته نبود. تلفن را در داشبرد قرار داد، ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. از سرمای باران به خودش لرزید و اخم کرد.
چندمین ورود مخفیانه این هفته به خانه یوری بود؟ هشتمی؟ نه. یازدهمی. تقریبا حسابشان را از دست داده بود. خبرنگارهای کنجکاو فقط به یک چیز فکر میکردند، نوشتن مقاله. حالش را به هم میزدند. موجوداتِ خودخواهِ بیاحساس.
ESTÁS LEYENDO
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanficDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...