بازگشت به مدرسه خوب، یا حداقل نسبت به آنچه رارا در سر داشت، بهتر پیش رفته بود. همانطور که وسایل را در کیفش قرار میداد رو به جونگکوک گفت:"با هیونگ برگرد. من باید برم کتابفروشی." و رویش را برگرداند. ترجیح میداد هرچه زود به خانهی خود بازگردد. از گوشه و کنایههای پدربزرگ و نگاههای عجیب و گاهی ترحمانگیزِ یونا خسته شده بود اما چارهای نداشت. به قدری درمانده شده بود که به زندگی کردن با خانوادهی مادریش فکر کرد گرچه سپس با یادآوری بحث تلفنیای که چند روز پیش داشتند، متوقف شد. ممکن نبود اجازه دهد او را به سوئد ببرند. مادرش چنین چیزی نمیخواست.
سپس به او اندیشید. جانگ هوسوک. مرد زیبا و خیره کنندهای که شباهتی به مردمان این شهر نداشت اما هر قدر بیشتر در نگاهاش غرق میشد، در چشمهای قهوهای رنگش، او را می دید. مادرش را. روزهای اول به قدری پریشان و آشفته بود که متوجهی شباهتشان نشد اما هرقدر که بیشتر با او میگشت، بیشتر میفهمید. گاهی خود را در آن نگاه آشنا گمشده مییافت. حتی صدای خندههایشان هم مانند یکدیگر بود و همین حس تازهای را در دلش بر میافروخت. گویی تکهای از وجود مادرش درون او میزیست.
جونگکوک اصرار کرد:"میتونیم برسونیمت و بعد دور بزنیم." پا به پای رارا کلاس را طی میکرد.
دختر کوله را روی پشتش انداخت و موهایش را پشت گوشش زد. "لازم نیست، فقط چند تا خیابون اونور تره." دستش را در جیب هودیش برد و چیزی که پنهان کرده بود را لمس کرد. نفس آسودهای کشید. "یه مدت میشه که ورزش نکردم. پیادهروی شروع خوبیه."
یک ماه.
بیشتر از یک ماه میشد که جانگ یوری مرده بود و زندگی دخترش به غیرمنتظرهترین شکل ممکن، از هم پاشیده شده بود.
جونگکوک سر تکان داد. "من هم همینطور." از هنگامی که همراه با دوستهایش در خانهی پشتی میماند، دیگر یونگی را در جلسات تمرینی همراهی نمیکرد. جلوی درب ورودی متوقف شد و نگاهی به اطراف انداخت. با دیدن ماشین تهیونگ لبخند زد و سپس دوباره پرسید:"مطمئنی نمیای؟" مردد چند قدم به جلو برداشت.
هوای بعد از ظهر گرم و دلانگیز بود.
رارا تاکید کرد:"آره." پرتوی گرم خورشید پوستش را میبوسید و با چشمهایی ریز شده، دور شدن پسر را تماشا میکرد. جونگکوک آهسته گام برمیداشت؛ مانند بچههایی که همچنان با شمارش سنگفرشها را طی میکردند و همین لبخندی بر لبهای ترک خورده دختر بخشید. برای هردو نفر دست تکان داد و سپس، فورا طرف مسیری دیگر روانه شد. عجولانه حرکت میکرد و کوچهها را پشت سر میگذاشت. آنچنان که انگار از سایهای میگریخت. سایهای تیره که همتراز با او گام بر میداشت و زیر پوستش نفس میکشید. سایهای از جنسِ خودش. هنگامی که به اندازهی کافی از مدرسه دور شد، به سوی پارک نزدیک ساحل رفت.
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...