نخستین چیزی که پس از بهوش آمدن به یاد داشت، کشیده شدن روی سطحی گلی و مرطوب بود. سیاهی و تاریکی اطرافش را پوشانده بود. از میان طنابها در نور کم ماه، با چشمانی متورم از کتکها، تصاویر مبهمی را میدید. سرش نبض میزد و گرمای خون را پشت گردنش حس میکرد اما هیچ یک به ترسناکی موقعیت الانش نبود. مانند حیوانی درنده، در توری با طنابهای زخیم گیر افتاده و صیدِ شکارچی تاریکی شده بود.بوی ماهی گندیده و زنگزدگی بینیاش را پر کرده بود. سرمای برخواسته شده از آب، تنش را میلرزاند. بر فراز آب از لنگرِ کشتیای آویزان بود. به زحمت در جایش جنبید. دستهایش همچنان بسته بودند و بالا و پایین رفتنهای کشتی، سرگیجهاش را تشدید میکرد. عاجزانه تمنا کرد:"ل..لطفا..کمک. یکی کم-کمکم کنه."
صدای زنی درمانده..
شب زیبایی در تابستان بود. از میان جنگل صداهایی میآمد. نوای موسیقی با افرادی که آوازی میخواندند و پایکوبی میکردند، ترکیب شده بود و امید را در دل زن زنده نگه میداشت. آخرین شعلهی دستهای شمعِ سوخته. شاید کسی آن جا منتظرش باشد. در ذهنش افرادی را تصور میکرد که گروه گروه دنبالش میکردند. با دلهره نامش را فریاد میزنند، جنگل را زیر و رو میکنند و در نهایت به رودخانه خواهند آمد.
رودخانهی زیبای دپیت.
شبی به یاد ماندنی. شبی که اولین گناه صورت گرفته بود و برای همیشه پری رودخانه را کشت. فریا از درد اشک میریخت. اشکهای طلاییای که خیلی زود، ردشان بر بدن غرق شدهی زن به جای ماند. موجودات زیرِ دریا میگریستند و ماه رویش را برگرداند، پشت خورشید پنهان شد و ظلمت را فرا آورد.
در آن تاریکی، هیچکس نفهمید چه کسی اولین گناه را مرتکب شد. چه کسانی.
مرد بطری نوشیدنی را به سوی دهانش برد. "عالیه! بیدار شدی موش کوچولو." خندهای سر داد و از سوی دیگر کشتی، به سمت زن آمد. همسرش. افرادی مانند نوچهها پشتش راه میرفتند. آنها پدر و برادران زنی بودند که در این حالت قرار داشت. رو به مرگ، به دست عزیزانش.
زن به خود پیچید. "م-من..آزادم کن." چهرهاش را نمیدید اما برقِ روشن چشمانش، آن دیوانگی پنهان شده در کلمات و صدایش را میشناخت. او نامیترین قاضی شهرک بود. همسر سابقش. کسی که خانوادهاش مجبورش کردند با او باشد. تنها برای داشتن موقعیتی بهتر در دولت. او قربانی زیاده خواهیهایی بود که زندگیاش را نابود میکرد. دستور داد:"گفتم بیارم بیرون!" و غرید. او همیشه مودب؛ مهربان و حرفشنو بود و همانگونه که خواسته بودند زندگی میکرد.
یک عروسک خیمه شب بازی.
عروسکی که از اجرای نمایشهای تکراری، جانش به لب آمد. طنابها را بریده بود و به سوی مسیری جدید گام برمیداشت اما نمیدانست سرنوشتِ عروسکهای شورشگر، سوختن در شعلهها است.
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...