ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ sᴇᴠᴇɴᴛᴇᴇɴ| ᴀʟᴏɴᴇ

164 36 39
                                    

هو هوی جغدها بالا گرفته بود. گویی ماه سعی داشت آسمان شب را به تنهایی حمل کند. در طاق آسمان تنها به نظر می‌رسید و تجلی‌اش در آبِ رودخانه تنهاتر بود.

شب آرامی بود اما سوکجین لحظه‌ای آسایش نداشت. در طول آن عصر طولانی چندین بار سعی کرده بود حتی برای دقایقی کوتاه استراحت کند اما هربار، با دیدن واقعیتی که به کابوسش تبدیل شده بود، آشفته، پریشان و خسته‌تر از سابق از خواب می‌پرید. سوکجین وحشت کرده بود. عرق سرد بدنش را پوشانده بود و می‌لرزید. جسدِ بی جان مقابل چشمانش بود و هرچیزی او را به رنگ آبی بازمی‌گرداند. آبیِ سهمگین.

بازگو کردن دیده‌هایش برای هوسوک دردی از عذابی که می‌کشید دوا نکرده بود و همچنان سرگشته دور خانه می‌چرخید و با کاری خود را سرگرم می‌کرد. به امیدِ فراموش کردن. از خاطر بردن و نادیده گرفتن. آسودگی‌ای لحظه‌ای و گذرا. گویی اتفاقی نیفتاده بود و دیدگانش، امروز جسمی خالی از زندگی را ندیده باشند.

نامجون خارج از اتاق ایستاده بود. چند لحظه یک بار از گوشه‌ی چشم به پسر نگاه می‌کرد. سوکجین سخت مشغول مرتب کردن اتاق خواب قدیمی هوسوک بود. زیرلب گفت:"خوب به نظر نمیاد." از بهم ریختگی او آشوبی در دلش بر پا شده بود.

هوسوک با تکان دادن سر موافقتش را اعلام کرد. جعبه‌ی کوچکی که به تازگی از انباری بیرون آورده بود را روی زمین گذاشت و پس از تکاندن دست‌هایش کنار نامجون ایستاد. روانشناس نابغه تمام مدت به جز خیره شدن به جین کاری نکرده بود. او بیشتر از هرکسی نگران بود. "فکر ‌کنم نسبت به وقتی که اومد، بهتر شده."

روانشناس اه بلندی کشید و رو برگرداند. گرچه چیزی از سنگینی وزن روی سینه‌اش کاسته نشد. نامجون پریشانی سوکجین را دیده و بهم ریخته بود. با ناراحتی سخن گفت:"فکر می‌کرد یه ماهی بزرگ گرفته."

هوسوک دستی به موهایش کشید. "بهم گفته بود."

نامجون، با نگرانی‌ای که چشمان زیبایش را پوشانده بود پرسید:"اگر خوب نشه چی؟" دست‌هایش را مقابل سینه بر هم گره زد. چانه‌اش چین افتاد. "هیونگی خیلی ترسوعه. هیچوقت نفهمیدم چطور با دکتر شدن و دردسرهاش کنار اومد. اما حالا.." لحظه‌ای مکث کرد و سپس ادامه داد:"پوستش رنگ پریده است و چشم‌هاش...چشم‌هاش بی روح شده هوسوکی..." نگرانی در صدایش موج می‌زد. بی اندازه خسته و کلافه بود.

دستی را روی شانه‌اش حس کرد. هوسوک فشارِ آهسته‌ای به تنش داد. دلداری‌ای بی کلام. "به زودی خوب می‌شه. اون سوکجین هیونگه."

هوسوک جوری کلمات را بیان می‌کرد گویی سوکجین فردی جادویی بود که توان برهم زدن تمام قواعد دنیا و تغییر دادنشان را داشت، اما در حقیقت تنها چیزی که تغییر داده ، احساسات پسر روانشناس نسبت به خودش بود.

نامجون عمیق، آگاهانه و خالصانه به او دلباخته بود و بارِ راز کوچکش را به تنهایی، به دوش می‌کشید.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuWhere stories live. Discover now