دورترین شهرک؛ دپیتِ زیبا، در خموشی خفته بود.
موجهای آهستهی رودخانه ساحل را به آغوش میکشیدند و شنریزهها را همچون هر دریای بیکرانهای، در خود غرق میکردند. در حلول آب سردی که بر سنگها تنه میزد، در نورِ بی ثباتِ ماه؛ فریا بر فرازِ تختهسنگی نشسته بود.
نگاهاش حرکت آهستهی کفشدوزکی بر ساقهی گلی را دنبال میکرد. الههی زندگی بعد از سالیان به دپیت برگشته بود، پس از رها کردنِ مردم و تماشای چنین منظرهای؛ دیدنِ شوق جاندارِ قرمز از رسیدن به گلبرگ گل، جان تازهای به او بخشیده بود. انتهایِ تنپوشِ روشنش به کثیفی آب آلوده شده بود و شالِ حریرِ خاکستری رنگش در دستِ باد پرواز میکرد.
انعکاسِ تنِ خوشتراشش بر موجهای لرزان به سانِ پریدریاییها بود. زیبا و چشمگیر. موهای آتشگونش سیاهی رودخانه را روشن میکرد و در هوهوی باد؛ بانوی زندگی حکایتهای دیرینه را میشنید. بانگ، لابه و شیونها را. حکایتِ افراد به آبزده را. انسانهای معصومی که جان سپرده بودند؛ به دستِ مورد اعتمادترین افرادشان. به سانِ حیوانی برای سلاخی.
چهرهاش در هم رفت و چشمانِ سبز رنگِ پر از زندگیاش به رنگِ آبی در آمدند. متاسف بود. از آن چه شنیده بود. از عشقهای نافرجام. مرگ و غروب فرشتگان.
فریا به دستانِ لرزانش نگاه کرد و چشمانِ سرکشش به سوی اسکله کشیده شدند. مکانِ اولین حادثه. الههی زندگی هیچگاه نفهمید اتفاقاتِ آن شب برای چه بود. که چگونه آن شیطانک راهاش را به دپیت یافته بود. تنها نگریست؛ همراه ساکنان دریا و ماهای که به روشنی روز میتابید؛ گویی میخواست روی ظالمانهی هستی را نشانش دهد. زن در آب دست و پا زد و دیگر نفس نکشید. هیچگاه پلکهایش را باز نکرد. نخندید. زندگی نکرد و فراموش شد؛ تنها در خاطرِ بعضیها.
آسمان تیره و حکایتها تلخ تر میشد.
زیبایی شهرک در چشمِ الهه نابود میشد؛ همچو انسانها و کالبدی توخالی میماند. نمایی بیاهمیت از چیزی که در گذشته بوده. فریا سرش را پایین انداخت؛ در انعکاسِ آب نگاهاش به چشمانِ خودش گره خورد. غمگین و سرخورده بود. هرگز نمیتوانست خود را ببخشد چرا که ضعف بود. مهربانی واگیردارِ زن زندگیها را بر هم زده بود.
فریا، یک الههی زندگی، مرگ و نابودی را همراه خود آورده بود و برای کسی همچو او چیزی خجالتآور و زشتتر از آن نبود. ستارهها در آسمان چشمک میزدند. دور و دست نیافتنی.به سانِ روزگارِ گذشتهی دپیت.
روایت غمگینی بود. سرگذشت یک شکست خورده. افسانهی دیرینه که به دستِ فراموشی سپرده شده بود. در هر گردشِ زمین و عوض شدن روز و شب. با هر سقوطِ ماه و طلوعِ خورشید. در گرمای مرگ هر ستاره.
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...