صدای گوشنوازی حواس پسر جوان را پرت کرد. یونگی در حالی که از لای در به داخل آزمایشگاه سرک میکشید پرسید:"میتونم بیام داخل؟"چانیول از روی ادب لبخندی زد و اجازه ورود ستوان را داد. از پشت صندلی بلند شد و عینک را از روی چشمهایش برداشت. تمام روز سخت مشغول کار بود و دقیقهای استراحت بد نبود. "چطور میتونم بهتون کمک کنم؟" هنگامی که مقابل مرد ایستاد، قد بلندش بر وجود او سایه انداخت.
ستوان پلیس پروندهای را که تمام مدت پشت سر خود پنهان کرده بود روی میز قرار داد. "یه لحظه.." صفحات را ورق زد تا به جای مد نظر برسد و به نوشته اشاره کرد. جملهای که با رنگ قرمز به دست چانیول نوشته شده بود. "اینجا..گفتی یه چیزی توی خونش وجود داشته که دقیقا متوجه نشدی چیه و باید آزمایشهای بیشتری انجام بدی...چیزی فهمیدی؟"
اخمی بر صورت مرد جوانتر نشست. چندین بار پلک زد و با یادآوری چیزی چهرهاش بیش از پیش درهم رفت. "صبر کن.." همانطور که دور میشد زیرلب گفت:"یه چیزهایی فهمیدم..اما.." از میان پروندههایی که کمی پیش مرتب کرده بود نتایج آزمایشگاه را بیرون کشید. "اگر بفهمی خیلی سوپرایز میشی."
یونگی تنها با یک ابروی بالا رفته به پسر نگاه کرد و در ذهنش پوزخندی زد. "واقعا؟..بهم بگو چی داری.." پس از بستن چیزی بیشتر از سی پرونده در کمتر از ده سال چیزهای کمی واقعا سوپرایزش میکردند. ستوان مین هرچیزی را دیده بود و اینک آن پسرک جوان گمان میکرد قدرت متحیر ساختش را دارد؟ و اگر اینگونه میپنداشت، یونگی دوست داشت تلاشش را ببیند.
محقق جوان خوشحال و خرسند از یافتههایش پوشهها را به دست افسر داد و مشغول توضیح شد. هیجان در صدا و غرور در چهرهاش خودنمایی میکرد. "چیزی که پیدا کرده بودم...یه نشونه خیلی کم از سم بود. بعضی سمها هستن که ردی ازشون توی خون نمیمونه و این هم جزو همون دسته است. یکم درباره سمهای شیمیایی تحقیق کردم و اولش نتونستم چیزی پیدا کنم... چند روز پیش که داشتم سریال آقای ملکه رو میدیدم، که به نظرم تو هم حتما باید ببینیش چون فوق العاده است-"
یونگی میان حرفش پرید. "میشه بری سر اصل مطلب؟" به نوشتههای پرونده نگاهی انداخت و کلافه دستی بر صورتش کشید. برخلاف او یونگی موضوعات زیادی داشت که نگرانشان باشد.
چانیول زیرلب تاسفش را بیان کرد. خجالتزده نگاهاش را از مرد گرفت و باری دیگر طرف قفسهها برگشت. "همونطور که میگفتم اون سریال بهم یه ایده داد و فکر کردم چرا قبلا سمهای گیاهی رو بررسی نکردم؟..پس این کار رو کردم! و نتایج عالی بودن." کیسهی گل برگ خشک شده را از قفسه بیرون کشید و همراه با ذرهبینی مقابل یونگی قرار داد. "چیزی که توی خونش بود، از جوشوندهی این گیاهه."
"و این چیه؟" روی میز خم شد و با دقت از فراسوی ذرهبین گیاه را بررسی کرد. برگی خشک شده چه ارتباطی با مرگ یوری داشت؟
JE LEEST
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictieDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...