از آن فاصلهی نزدیک، فضای خانه بزرگتر جلوه میکرد. دیوارهای بلندش سایهای مهیب بر پسرکِ خاکستری انداخته بودند. هوسوک اطراف را از نظر گذراند. چترِ درختان کوتاهتر شده بود و ساقههایشان لرزان در باد. خیابانِ کهنهای که خانهی کودکیاش را در آغوش کشیده بود، دستاندازهای نامناسبی داشت. در طی گذر سالها زمین بالا و پایین شده بود. ترک خورده بود. چین افتاده بود. برخی جاها خالی از چمن شده بود و گلِ تیره در روشنی آفتاب چشم را میزد. این زمین چقدر شبیه زندگی مردمان شهرک بود.هوسوک نفسِ تیز و کوتاهی کشید. سگِ پیرش که در حیاطِ خانه دفن شده بود، حالا چه حسی داشت؟ خوشحال بود؟ او را تماشا میکرد، یا تنها رد باقیمانده از او در خاطراتِ هوسوک بود؟ روحِ سگ کجا رفته بود؟ اصلا چیزی به نامِ روح و دنیای بعدی وجود داشت؟
هوسوک برای خودش خندید. نگرانی و پریشانی چه افکاری که در سرش پرورش نداده بود. مشتهایش را باز و بسته کرد و هوای سرد به پوستِ نمورش خورد. هنوز هم احساسِ کوچکی میکرد. قدمِ سنگینی برداشت و به خانهی کودکیاش نزدیک شد. لبش لرزید. دروغ چرا، هوسوک این خانه را دوست داشت. کودکیاش را. خواهرِ بزرگتر همیشه نگران و حتی پدر و مادرش را. او همهاشان را پیش از اینکه به غریبه تبدیل شوند، خالصانه دوست داشت. روزهایی که در این خانه گذراند، شاد بودند. خوش و خرم. او شاد بود. کودکی شاد و مشتاقِ آموختن. کودکی که کلاسهای زیادی میگذراند و شبها یواشکی با سایههای روی بالکن میرقصید.
نگاهاش به بالا کشیده شد و لبخندی زد. به لطفِ یوری او همیشه در این خانه شاد بود. آقای جانگ، مردی سختگیر بود. به قولِ خودش بهترین چیزها را برای هوسوک میخواست. البته، بهترین چیزها از نظر او که زمین تا آسمان با خواستههای هوسوک فرق داشتند. با این حال، همیشه به او میرسید. اهمیت میداد. و مادرش... آن زن هیچگاه از خود قدرتی نداشت.
طراح سری تکان داد. حالا که به گذشته فکر میکرد، کمی میتوانست مادرش را درک کند. او همیشه تابعِ حرفهای پدر بود. مثلِ سگی بود زنجیر شده که برای دلربایی از صاحبش دم تکان میداد و به جز راضی نگه داشتن او خیالِ دیگری در سر ندارد. مادری که هوسوک بیاندازه عاشقش بود، هیچ نبود جز یک مرغ مقلد، خوش بر و رو. با صدایی ناز که برای راضی کردنِ صاحبش هرکاری میکرد. مانند زنهای زیادی در شهرک، او هم دلرباییهایش را برای همسرِ عزیزش نگه میداشت و همین زن، دختری را بزرگ کرد همچون یوری. زنی خودمختار، سرکش و زیبا. خواهرِ بزرگتری که تا دورهای، سختیهای زندگی هوسوک را آسان کرده بود.
تصویری از دخترکِ پانزده ساله در خیالش گشت. پشت چشمهایش نشست. او را دید. روی تراس خانه، با لباسی بلند و نیلگون. لبهی تراس نشسته بود و بیپروا پاهای آویزانش را تکان میداد. نگاهاش به دور دستها بود. یوری به چه میاندیشید؟ ردی از مهتاب روی صورتش افتاده بود. گونههایش گلگون بودند. ناراحت بود؟ گریه کرده بود؟ یواشکی کمی نوشیدنی خورده بود؟ اصلا این تصویرِ ناواضح خاطره بود یا خیال؟ اه.. هوسوک هیچ نمیدانست.
CITEȘTI
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...