ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴛᴡᴇɴᴛʏ ɴɪɴᴇ - ᴀ ʀᴇᴍɪɴɪsᴄᴇɴᴛ ɴɪɢʜᴛ

81 18 20
                                    

یونگی گفت:"مشکلی نیست؛ واقعا خوبم." لبخندی بی‌جان روی چهره‌ی رنگ پریده‌اش نشست. ظاهرش خسته و چشمانش بی‌روح بودند. گویی سال‌هاست نخوابیده؛ با ساعتش کلنجار می‌رفت و از تماشای چهره‌ی یونا اجتناب می‌کرد.

یونا سر تکان داد و دور شد. "هرطور می‌دونی." چشمانش مراقب بودند و همسرش را برانداز می‌کردند.

یونگی باری دیگر لبخند زد. تصنعی کوچک به شادی. نگرانی و تنش از او فردی دیگر ساخته بود. انسانی ساکت‌تر از گذشته و کمی ترسناک. عذابِ وجدان و احساس گناه قلبش را می‌فشرد. همه چیز مانند تکه‌های ناقضی از پازل فرو ریخته بود و حال هرقدر تلاش می‌کرد نمی‌توانست تکه‌های خراب شده را کنار هم قرار دهد. حال او انسانی بود که هرگز دلش نمی‌خواست باشد. که روزی قسم خورد آن شخص نشود. یک خیانتکار. آدمی دو رو و متظاهر.

مانند پارک جیمین.

هنگامی که صدایِ قرار گرفتن فنجان بر سطح چوبی میز را شنید تشکری کرد و نوشیدنی را برداشت. در دنیای بیرون پرندگان بازیگوشانه روی شاخه‌ی درختان یکدیگر را دنبال می‌کردند و یونگی همانطور که قهوه را مزه مزه می‌کرد به مکالماتِ دیشبِ خود و جیمین اندیشید.

پسرِ عکاس کمی پس از نیمه‌شب به سراغش آمده بود. در تاریکی و مهی غلیظ. ساعتی پس از اینکه همه‌ی اعضای خانواده به خواب رفتند و حقیقتی ترسناک را برای مرد فاش کرد. رازی که نمی‌دانست با فهمیدنش باید چه کند. باید اجازه می‌داد دیگران بفهمند؟ باید از او می‌خواست حقیقت را به تهیونگ بگوید؟ باید از او می‌خواست دنبالِ بخشش رارا باشد؟ یا باید برگه‌ی اظهاراتش را ناپدید می‌کرد تا امضایِ کاشته و ثبت شده‌ی پسرش را پاک کند؟

یونگی گنگ بود. در گذر روز و چیزهایی که رفته رفته می‌فهمید. چند پرونده‌ی بی‌ارتباط و در عین حال مرتبطی که همزمان سعی در حل کردنشان داشت و تنها یک سوال از ذهنش می‌گذشت.

باید چه می‌کرد؟

تاریکی وجودشان را فرا گرفته بود و جیمین خیره شده به نورِ ماه، آن چنان که گویی به دنبال بخشش باشد، حتی پلک هم نمی‌زد. چشمانش می‌سوختند و اشک‌هایش را نگه داشته بود. در نگاه‌اش شخصی مرده بود. رزی و شاید یوری. آهسته لب زد:"من برای اون کار می‌کردم. آقای کیم. چند ماهی می‌شه، فهمیده بود که با جانگ یوری همکاری می‌کنم و به خونه‌اش دسترسی دارم." نفسش حبس شد. گویی دستی نامرئی محکم گلویش را می‌فشرد. "یه مدت تهدیدم می‌کرد. می‌دونست اگر کسی بفهمه با یوری‌شی همکاری می‌کنم دیدشون نسبت بهم عوض می‌شه پس منم قبول کردم. بعد از مدتی قرار شد در برابر اطلاعاتی که تحویل می‌گیره بهم پول بده."

یونگی به آهستگی پلک زد. لبش را تر کرد و لحظه‌ای پلک‌هایش را برهم زد. حقیقت آن بود که نمی‌دانست باید چه بگوید. تمام این ماجراها، اسنادِ تهیونگ، قوی سیاه، مرگ یوری و بالای همه چیز هوسوک، کاملا زندگی‌اش را برهم زده بودند. دستی به صورتش کشید و پرسید:"بهش چه مدرکی می‌دادی؟ چی چیزی در مورد یوری اینقدر اهمیت داشت؟"

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuWhere stories live. Discover now