دو روز پس از بازگشت به شهرک؛ پارک جهوون در اتاق کرایهایی هتلی نو ساخته؛ خیره به سقف دراز کشیده بود و تصور میکرد شدت یک زلزله باید چقدر باشد تا آن پنکه سقفی که در مرکز تختش قرار داشت، بر سرش آوار شود. پس از رسیدن به دیپت جایی نرفته بود. به محض شنیدن خبر، عصبانیت عقل را از سرش پراند و با اولین پرواز برگشته بود ولی پس از کمی نوشیدن و دور شدن از دنیای واقعی متوجه چند چیز شد.
اول از همه؛ او برای نگهداری یک دختر نوجوان آمادگی نداشت. حتی اگر او دختر خودش باشد؛ چگونه باید دختری را بزرگ میکرد که تعداد دیدارشان در طول سال بیشتر از تعداد انگشتان یک دست نمیشد؟ و موضوع دیگری که اذیتش میکرد ملاقات هوسوک و حرفهای رارا در دادگاه بود. فکر به اینکه جانگ هوسوک، آن انسانِ بی همه چیز فرصت بزرگ کردن دخترش را داشت، ناراحت کننده بود.
انزجار و عصبانیت یکباره به سراغش آمد و او؛ کلافه خود را در نوشیدن غرق کرده بود. بزرگ شدن رارا توسط ههوسوک همچو شوخیای زشت بود. دهن کجیای از سوی دنیا که تنها او متوجهاش شده بود. یوری چگونه چنین چیزی را خواسته بود؟ عمدا سعی کرده بود او را عذاب دهد؟ تقاص گناه؛ کارما یا چنین چیزی. این موضوع به آن خاطر بود؟
هنگامی که نظر پدرش را در مورد پس گرفتن دخترش پرسید تنها جواب دریافت کرده یک "بهتره دختر اون عوضی رو نیاری خونه ما." و اظهار خوشحالیای ساختگی از طرف مادرش بود. از احساسی که خانوادهاش نسبت به همسر سابقش داشتند، آگاه بود و همین که میدانست برای مراسم نیامده بودند، بیشتر اذیتش میکرد. گذشته از هرچیز رارا نوه آن ها محسوب میشد و جهوون انتظار داشت حداقل برای او کاری کنند.
با این حال؛ زندگی پر شده از توقعاتی بود که اجابت نمیشد. و مشکل همین بود. اگر انسانها از یکدیگر توقعی نداشتند، هرگز ناامید نمیشدند.
زمانی به کندی پیش میرفت، چند ساعتی میشد که خورشید به آسمان بازگشته بود. او تمام شب را چشم به انتظار تماشای طلوع ماند. ناگهان از روی تخت برخواست، موجی از سرگیجه سراغش آمد. پیشانیش را مالید و همانطور که به سمت کمد میرفت با خود فکر کرد امروز وقتش است. زمان آن رسیده که کار درست را انجام دهد و دخترش را پس گیرد.
**
حسِ خفقان تا مغزِ استخوانش نفوذ کرده بود.
اتاق بازجویی تاریک، سوت و کور، خوفناک و در عین حال کمی نمور بود. از آن چه در فیلمها دیده، بزرگ و نورانیتر بود ولی همچنان به جز یک میز، سه صندلی، چند لامپ جای گذاری شده در سقف و کمدی پر از پوشه چیز دیگری در اتاق نبود.
جیمین در خود جمع شده بود، مضطربانه پا تکان میداد و لب میگزید. ترس همچو مهِ صبحگاهی اطرافش را احاطه کرده بود. دیده نشدنی و در عین حال ملموس. راز پنهان شدهاش دلش را میلرزاند و او فکر میکرد. به تمام پروندههایی که در گذشته خوانده بود میاندشید. به این حقیقت که آنها سرنخی از او نداشتند، پس با این وجود چرا اینجا بود؟ از خواندن پروندههای جنایی و شنیدن پادکستهای مربوط به آنان لذت میبرد اما بودن در اداره پلیس، بی آنکه دلیلش را بداند ترسناکتر از تصورش بود.
ESTÁS LEYENDO
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanficDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...