شب گذشته
زمانی که فلکه بزرگ را دور میزد برای لحظهای ماشین را به سمت چپ هدایت کرد. چشمهایش ریز شدند و قبل از آن که بپیچد به خودش آمد. چرا به آن جهت چرخید؟ حواسش کجا رفته بود؟ کلافه نفسش را بیرون داد و باری دیگر فلکه را دور زد. ذهنش به صورت ناخواسته او را به سمت خانه یونگی هدایت کرده بود. چه میشد اگر برای دیدنش میرفت؟ همچنان در همان خانهی همیشگی بود؟
"کافیه.." آشفته از تمام فکرهایی که عذابش میدادند دستی به صورتش کشید و تلاش کرد افکار پریشانش را سروسامانی دهد. این چند وقت هر چیزی سخت به نظر میرسید. فلکهی کوچکتر را پشت سر گذاشت و به سمت پل رفت. با حس کردن بوی آشنای رودخانه دلش پیچ خورد. شدت باران کمتر از قبل شده بود ولی باز هم صدای برخورد قطرهها با رودخانه بدن پسر را به لرزه میانداخت. از باران لذت میبرد ولی هرچیزی که مربوط به این شهر بود حس وحشتناکی داشت.
طرف دیگر پل به مسیر کوهستانی ختم میشد. تپههای بیعلف و عبادتگاه. هرگز برای دعا کردن به آن جا رفته بود؟ نه. از عقاید پوسیده مردم شهرک نفرت داشت و از روزهایی که خیلی کم سن و سال بود میدانست که نمیخواهد به یکی از آنها تبدیل شود. شبیه آنها شدن وحشتناک بود. یک معتقدِ کور که هیچ احساسی نداشت چه فرقی با رباتها میکرد؟ اگر مردم آن مکان یاد میگرفتند واقعگرا باشند خیلی از زندگیها نابود نمیشد. چه میشد اگر به جای انتخاب ادیان مختلف انسانیت را انتخاب میکردند؟ لبش را گزید و با خود فکر کرد آیا واقعا او لایق قضاوت کردن دیگران است؟ نه. نبود. هیچکس لایق قضاوت کردن دیگری نیست.
به تپهها نگاه کرد، تماشای شهر از آن بالا باعث میشد احساس کند بزرگ شده. آن مکان روزی از دید کودکانهاش بیاندازه وسیع بود. از روی پل گذشت و به سمت راست پیچید. جایی که خانهی قدیمی انتظارش را میکشید. "خونهی اونها." حرفش را اصلاح و در ذهنش به خود سیلیای حواله کرد.
بعضی روزها همچنان خود را بخشی از آن خانواده چهار نفره میدانست و همین قلبش را به درد میآورد. چطور هنوز هم به آنها وابستگی داشت وقتی والدینش با بیتفاوتی تا حدی پیش رفتند که حتی هویتش را از شجرهنامهی خانوادگی پاک کردند؟
آهسته از راه باریک عبور کرد. از گوشه چشم به خانههای سنگنما شده نگاهی انداخت؛ هیچ چیز تغییر نکرده بود. محتاطانه به جلو میرفت، بدنش مور مور میشد و صدایی درون ذهنش هشدار میداد برگردد. هنوز دیر نشده بود. فقط کافیست ماشین را بچرخاند. برگردد و همه چیز را پشت سرش رها کند. مثل کاری که قبلا انجام داده بود. انگار که هرگز گذشتهای وجود نداشته. چرا دیگر حتی شهامت فرار را هم نداشت؟
شاید چون میدانست که گذشته بازهم به سراغش خواهد آمد. چشمهایش را روی جاده نگه داشته بود و خود را مجبور میکرد به جایی نگاه نکند. باید ادامه میداد. چشمش به کوچهها بود. دومی؟ نه. سومین کوچه بود. نفسش را نگه داشت و وارد کوچه شد.
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...