ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ sɪxᴛᴇᴇɴ| ᴍɪsᴛᴀᴋᴇ

172 30 53
                                    

هوسوک سردرگم پرسید:"یونگی؟ اینجا چیکار می‌کنی؟" و فیلتر سوخته‌ی سیگار را روی زمین انداخت. آهسته گام برمی‌‌داشت، مطمئن نبود در حضور او اجازه آن جا بودن را داشته باشد. کیسه غذاها را روی میز شیشه‌ای و مستطیلی شکل قرار داد و روی کاناپه نشست. صورت پسر را وارسی و لب‌تر کرد. "نمی‌خوای چیزی بگی؟"

چشم‌های یونگی با اشک می‌درخشیدند. دیدن هوسوک موجب شده بود تمام تلاش‌هایش برای فراموش کردن احساساتش از بین بروند و دلتنگی یکباره به سراغش آمد. به کتابخانه چوبی و خاک‌خورده چنگ زد و خود را عقب نگه داشت. هنگامی که به حرف آمد کلماتش شکسته و بی مفهوم بودند. "م-من..اینجا..می‌خواستم-" ثانیه‌ای چشمانش را بست و حریصانه هوا را بلعید. قلبش دیوانه‌وار می‌کوبید. مانند کسی که برای نخستین بار طعم عشق را چشیده، می‌خواست قفسه سینه مرد را بشکافد و خود را به نیمه‌ی دیگرش برساند. طرح ناقصش را تکمیل کند و یک قلب کامل سازد، چیزی که به هیچ‌وجه شبیه قلب شکسته و تنها مانده‌ی یونگی نبود. "کنجکاو بودم بدونم کلبه چه شکلیه. فقط همین."

هوسوک "اها"‌ی آرامش را با بر لب نهادن سیگاری دیگر خفه کرد. فندک را فشار داد؛ سیگار آتش گرفت و دود سبکی مقابل چهره‌اش جمع شد. جعبه‌ی سیگار فانتزیش را روی میز گذاشت و غذاهای آماده و سرد شده‌ای که سر راه خریده بود را از پاکت خارج کرد.

به جز نوای باران صدایی به گوش نمی‌رسید.

چشم‌های ناباور افسر پلیس حرکات هوسوک را بررسی می‌کردند. پر شده از بی اعتمادی به آنچه می‌دید؛ ترسیده گامی به جلو برداشت. "داری..چیکار می‌کنی؟" سرما به وجودش قالب شده بود. لب‌هایش می‌لرزیدند و به سیگار پسر اشاره کرد.

هوسوک از زیر چشم به منبع دود نگریست. "این؟" ابرویش را بالا داد و نگاهی گذرا به یونگی انداخت. "برای تفریحه."

"برای تفریح؟" از شنیدن آن حرف گیج شده بود. "می‌خوای تفریح کنی؟ برو مسافرت! هیچکس برای تفریح سیگار نمی‌کشه."

نیشخندی بر لب‌های پسرک نشست. "به جز من."

یونگی لب‌هایش را برهم فشرد و باری دیگر جمله‌ی هوسوک را با تمسخر برای خود تکرار کرد. پس از لحظه‌ای درنگ، آرام گرفت. در حالی که خود را روی کاناپه جا می‌داد گفت:"فکر می‌کردم بخاطر مشکلات تنفسیت هیچوقت چیزی نکشی."

پسر جوان‌تر لبخند زد؛ لبخندی به غمگینی روزهای سپری شده‌ی عمرش. و یونگی متوجه شد خشمش فروکش کرده. چیزی در وجود هوسوک بود که همیشه آرامش می‌کرد. حتی اگر خود عامل پریشان حالی مرد بزرگتر باشد.

"نسبت به چند سال پیش بدتر شدن. گاهی وقت‌ها از خواب می‌پرم و نمی‌تونم نفس بکشم." ظرف نیمه پری را مقابل یونگی قرار داد. بی آنکه بپرسد غذا را نصف کرده بود. با دیدن نگاه خیره‌ی مرد، بر جا سیگاریش که طرح سنگ قبری بود، توضیح داد:"از طرف جین هیونگه، دوست داره بهم یادآوری کنه تفریح کوچولوم به کجا می‎رسه." و سپس انگار که لطیفه‌ای تعریف کرده باشد، نخودی خندید. ته مانده‌ی سیگار را روی میز گذاشت، مقداری آب نوشید و سرفه‌ی خشکی کرد.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuWhere stories live. Discover now