غروبِ فرشتگان راهاش را به سوی شهرک یافته بود. صدای قدمهای کوتاه در آن سکوتِ عمیقی که خانه را به آغوش کشیده بود، مثلِ مهمانی ناخوانده جلوه میکرد. آزاردهنده بود. غریب و ناشایست.تهیونگ آهسته پیش میرفت. با هر قدم نفسش را بیش از پیش حبس میکرد. مایل نبود فضای آلوده و مسمومِ خانه را درونِ ریههایش بکشد. این خانهی زینتی و باشکوه با تمام رنگهای روشن و فضای زیبایش حالش را بد میکرد. این خانهی دنج که پر بود از عکسهایی خاطرهانگیز، برای تهیونگ شبیه قبری بود، عمیق.
پسر وسطِ خانه از حرکت ایستاد. ریههایش از نرسیدنِ هوا میسوختند. روی قبری ایستاده بود چند طبقه که زیرش پر از اسکلتهای مرده و پوسیده بود. بوی تعفن خفهاش میکرد. این قبرِ شکوهمند برای خانوادهی اشرافی کیم ساخته شده بود. بر فراز این قبر روحِ کیم یوشیک ایستاده بود و تماشا میکرد که چطور هرچه داشت، بر باد رفت.
از فرای پنجرهها، نور کمرنگی از ماه مشخص بود. میانِ ابرها پنهان شده بود. تهیونگ پلههایی که به سوی نشیمن اصلی میرفتند، را پیمود. هر از گاهی از شیارهای چترِ سبز رنگی که در دست داشت، قطرات آبی روی زمین میچکید و او مثلِ کسی که روحی در تعقیبش باشد، کم کم از تنها ماندن هراس پیدا میکرد. با رسیدن به نشیمنِ اصلی صدای نفسِ بریدهای به گوشش رسید. زن پا به سنی که سالها در خانهاشان خدمت میکرد، زیرلب نجوا کرد:"تهیونگ.." آن قدر از دیدنِ او خوشحال بود که انگار یکی از پسرهای عزیزکردهاش از سئول بازگشته.
پرنسِ زنده به سویش برگشت. از دیدنِ یک آشنای قابل اعتماد لبخندی گرم روی لبهایِ خشک شدهاش نشست. پرنسِ دلمردهی زیبا کمی پیش رفت و مقابل زن مسن تعظیم کرد. "از دیدنتون خوشحالم خانم لی.." پیش از قدم نهادن درون خانه، تمام غرور و تکبرش را رها کرده بود.
خندههای خانمِ لی با صدای کشیده شدنِ دمپاییهایش بر سطحِ پارکت و دانههای باران ترکیب شد و پیش از آنکه تهیونگ کاملا فرصتِ درک اتفاقات را داشته باشد، دستانِ پیر و چروکیدهی زن که نشان از گذرِ عمر میداد، دورِ بدنش پیچیده شدند. "اربابِ جوان...تهیونگ.. خدای من. چقدر خوبه که برگشتید." صدایش از شادی میلرزید و خرسندی به قلبِ رنجور او نیز رسوخ کرد. تهیونگ با حسِ آشنای برگشت به خانه، زن را در آغوش گرفت. گرچه واقعا احساس نمیکرد به خانه برگشته باشد.
تهیونگ مدتها بود که تعلقی به اینجا نداشت. نه به این خانه، نه به این شهر. در همین افکار بود که چشمهای گرم و پر روح جونگکوک در ذهنش نقش بست، آن صدای پر مهر که میگفت تهیونگ به آغوشِ او تعلق دارد. پرنسِ زنده لبخندی زد که تا بعد از جدا شدن از خانم لی هم روی لبهایش ماند. "مادرم توی اتاقشونن؟" جلوی میلش به تماشای خانه را گرفت. میترسید سر برگرداند و چیزی ببیند که قلبش را درهم شکند.
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...