سئول- دوازده سال قبل
غروبِ فرشتگان رنگِ طلاییای را بر آسمان پاشیده بود. پشتبام آپارتمانِ سوکجین خانهای امن برای پایان دادنِ آخرینِ روز سفر چهار نفرهاشان بود. دانههای آب از آبشارِ مصنوعی بر رودِ روان سقوط میکردند و هوسوک جمع شده در خود به شهرک فکر میکرد. به مکانِ نفرین شدهای که نامش را صدا میزد.
نگاهاش بر دایرهی سوزانِ درون آسمان نشست و اه بیصدا کشید. تابستان مدتی دیگر به سر میرسید و او هنوز غرقِ زندگی روزمرهاش بود.
روزهای بیست سالگی دور از تصورش سپری میشد و به زودی بیستویک ساله میشد. با این حال همچنان آخرین سال تحصیلیاش در مدرسه باقی مانده بود. دستی در موهایش برد و از زیر مژههایی که به واسطهی پرتوهای خورشید بیرنگ شده بودند، جین و نامجون را تماشا کرد. با فاصلهی چند قدمی از او روی زیراندازی کوچک دراز کشیده بودند و مداد و خودکارهای رنگی اطرافشان ریخته بود. هر از گاهی صدای خنده و پچ پچهایشان به گوشش میرسید. در دنیای خود گم شده و او را از یاد برده بودند.
هوسوک بیشتر در خود فرو رفت. خورشید در طاقِ آسمان پایین میآمد و تاریکی زمانِ مناسبی برای پنهان شدن روحهای آسیب دیده بود. در انتظارِ آمدنِ یونگی ساعتِ مچی را از نظر گذراند. عقربههای فرسودهی ساعتِ به سوی هشت میرفتند و روزشمار میگفت که تاریخِ بازگشت به شهرک نزدیک و نزدیکتر میشود.
نگاهِ غمگینش بر عکسهای پلوراید نشست. قول داده بود تا بازگشتِ یونگی مرتبشان کند اما قادر نبود. بندِ بند انگشتانش درد میکرد. با خود خیال کرد شاید در نهایتِ درد روحش توانسته جسمش را تصاحب کند. عکسی را برداشت و چهرهاش در هم رفت.
"داری خرابشون میکنی!" باد صدای بلند سوکجین و خندههایش را نزدیک کرد.
هوسوک سربرگرداند. پسرهای در آغوش هم را تماشا کرد و لبخندی بر لبش نشست. مانند او، عکسِ دیگری در دستِ نامجون بود و با مدادِ قرمزِ کوچکی چیزی پشتِ آن مینوشت.
چشمانش را تنگ کرد. سرش به سوی سوکجین کشیده شد و سردرگم پلک زد. مدادِ درونِ دستانِ پسر گوشوارهی قرمز و تزئیینی سوکجین بود.
نامجون با صدایی آهسته زمزمه کرد:"فقط دارم قلب میکشم.." برای لحظهای عکس را به سوی مرد گرفت. خندههای نشسته بر صورتهایشان در عکس خودنمایی میکرد. قلبِ ناقصش را پر رنگ کرد و به سوی سوکجین برگشت. "تقریبا تمامه." جلوتر رفت و گوشوارهای که مدادرنگی کوچکِ قرمزی بود را از لالهی گوشش رد کرد. خودکاری برداشت و همانطور که پایین عکس مینوشت، زمزمه کرد:"برای تنها هیونگی که عاشقشم." خطِ زیبایی داشت.
هوسوک سر برگرداند، دلش گرفت. عشقی که در نگاهِ نامجون برای سوکجین وجود داشت، به روشنی آسمان بود. حقیقتی پنهان نشدنی بود. آن احساسات که مانند چشمهای جوشان بودند، احساساتی که نامجون تلاشی در لاپوشونیاشان نمیکرد... جین چگونه متوجهاش نبود؟
BINABASA MO ANG
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...