هیاهو خاموش بود. در این دیار تنها بودند. پرندهای نشسته بر شاخه غمگینترین آواز هستی را میخواند. پرنده میگریست. میخواند. التماس میکرد و خبر میداد از روزهای سخت آینده. از سایهی دیوارهای ویران شده در افقی دور. شهری ویران شده که میسوخت. پرنده میخواند. با راه فرو بستهی گلویش پردهی شب را میشکافت و آوازِ خاموشش صدایی گویا بود.
افسوس که آنان جاودانه نمیشنیدند.
هوسوک به دستهایشان نگاه کرد و قلبش از خیال باهم بودن لرزید. او آگاه بود. مانند ستوان؛ او هم میدانست که پس از این سفر هرگز خود پیشینش نخواهد شد. میدانست که زندگیاش سختتر از گذشته خواهد بود و دور ماندن از هم غیرممکن. اما وسوسهی باهم بودن؛ حتی خیالش هم برای او کافی بود. میدانست که پس از امشب قلبش بیشتر خواهد شکست اما دریچهی ورود را به شیطان نشان داد؛ تا تمامِ تنش آتش گیرد. در خواستن. در نیاز. نگاهی به لباسهای خیسش انداخت و اه کوتاهی لبش را ترک کرد.
"همراه خریدهای بعدیمون؛ باید برای امشبم خرید کنیم. کاملا خیس شدیم." جدی گفت و تکیهاش را از نرده برداشت. دستی در جیبش برد و ابروهایش در هم رفتند.
یونگی سر تکان داد. "درسته.." فروشگاه را ورانداز کرد و پرسید:"برگردیم؟" در حبابِ خیال شناور بود و این بادهای سوزناک نابودگر به آسانی هر چیزی را از میان میبردند.
هوسوک ابرهای تیره را تماشا کرد؛ تکه تکه. ریز و درشت. دور و کنار هم. در نظرش این تکههای نامنسجم شبیه خودشان بودند. همانطور که جعبهی سیگار را بیرون میکشید، توضیح داد:"برگرد داخل یونگی. من یکم دیگه میام."
نورهای نئونی ساختمان بر پوستش افتاده بودند و بنفس بود؛ مانند یک رویا. یونگی سر تکان داد. نمیخواست او را تنها بگذارد، حتی برای ثانیهای. میخواست بند بند وجود پسر را در بند کند؛ حریصانه. او را برای خود نگه دارد. آنگونه که هرگز نتوانسته بود. رد دستانِ پسر را دنبال کرد و چیزی در وجودش لرزید. "میخوای سیگار بکشی؟"
ستوان هرگز نمیخواست او را ترک کند.
هوسوک بر لب خیسش زبان زد. چیزی برای پنهان کردن از او نداشت. جعبهی مرگ را بیرون آورد. "اوهوم... فقط یکم بهم وقت بده." قطرات سردِ باران از میانِ موها روی صورتش میغلتیدند و پوستش یخ میبست. خیره در نگاهِ مردی که او را بهتر از خود میشناخت. کسی که نگاهِ درون چشمانش برگشت به خانه بود.
آن گونه که آن چشمهای پریشان به او لبخند میزدند، چیزی در حال تغییر بود. میتوانست صدای قلبش را بشنود و هزاران خاطره در ذهنش جریان مییافت.
"اگر این یه زندگی دیگه باشه.." یونگی شروع کرد. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد احساسات بهم ریختهی درونش را که در حال جوشیدن بودند، کنترل کند. دستِ هوسوک را میان دستان خودش گرفت. هیچگاه چنین مشتاقِ نگه داشتنِ دست کسی نبود. "تو غمگین نیستی سوکا.. دلیلی برای غمگین بودن نیست.."
YOU ARE READING
Depite ~|| Yoonseok, Namjin Au
FanfictionDepite | اندوه ژرف ❦جانگ هوسوک هرگز فکر نمیکرد زندگی عالیای که ساخته بود با یک تماس تلفنی از شخصی در گذشتهاش بهم بریزد. ولی این تصور، حالا که در کوچههای شهرک سوتوکور دِپیت قدم میزد، خندهدار به نظر میرسید. با مرگ ناگهانی خواهرش سرپرستی دختری...