ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ᴇɪɢʜᴛ| ғᴜɴᴇʀᴀʟ

166 42 21
                                    




روز اول به سرعت گذشته بود و مراسم در اتاقک کوچکی نزدیک به بیمارستان برگزار می‌شد. برخلاف دیگران، یونگی با چنین مراسم‌هایی غریبه نبود اما آن جمعیت، در حالی که لیست نام‌ها را از نظر می‌گذراند موجب حیرتش شده بودند. مطابق دفتر، افرادی آن جا بودند که حتی نامشان مرتبه‌ای از دهان یوری شنیده نشده بود. برای چه به این جا آمدند؟

به رارا نگریست. ظریف اما قدرتمند. هر بار که تماشایش می‌کرد آن کلمات از ذهنش می‌گذشتند و نادانسته در گوشه‌ای از ذهنش او را تحسین می­کرد. در آن کت‌وشلوار مشکی، با موهای قرمز و کوتاهی که تا سرشانه‌اش می‌رسیدند پر جذبه به نظر می‌آمد.

امروز بیش از هر زمانی به یوری شباهت داشت.

نگاه‌اش به هوسوک افتاد، کسی که در جایگاه نواده پسری، نزدیک تابوت خالی ایستاده بود و به افرادی که شمعی روشن می‌کردند یا گل سفیدی مقابل عکس می‌گذاشتند، ادای احترام می‌کرد.

موهای بنفشش را با کلاهی که از نامجون قرض گرفته پوشانده بود و از تماشای چشم‌های پر از خشم خانواده جانگ اجتناب می‌کرد. آقا و خانم جانگ بعد از راهی کردن هر مهمان نگاه پر از غیظشان را به او می‌دوختند. گویی قصد داشتند با آتش خشمشان هوسوک را خاکستر کنند.

تابوتی به رنگ کرمی روشن کنار دیوار قرار داشت. عکس یوری بالایش خودنمایی می‌کرد. دو طرف عکس میزهایی پوشیده از گل جای گرفته بود. ساده اما شیک. همانگونه که می‌زیست.

دفتر اسامی را روی میز قرار داد و کنار رفت تا پسر مقابلش به اتاقک غذا برود و همانطور که کنار نامجون می‌ایستاد پرسید:"خیلی عجیبه. هوسوک مطمئن نبود باید به مراسم بیاد یا نه...و حالا اونجا ایستاده؟ یادم رفته بود چقدر کارهاش غافلگیر کننده است."

پسر قد بلند چیزی نگفت. مدتی می‌شد که با چشم‌های ریز شده مانند عقابی، دنبال طعمه کردن چهارنفری بود که در اتاق جای داشتند. زمزمه آهسته‌اش به گوش یونگی رسید. "حالش خوب نیست. شونه‌هاش رو ببین. افتادن. حسابی ترسیده."

"پس چرا اونجاست؟ بی‌شک خانواده‌ی جانگ ازش نخواستن سنت رو به جا بیاره."

روانشناس نابغه به سویش برگشت. "بخاطر راراست." با چشم‌هایش به دختر اشاره کرد. "اگر هوسوک انجامش نمی‌داد اون باید تحملش می‌کرد. این حقیقت که به خودش رسیده رو نادیده بگیر. هر لحظه بغضش رو قورت می‌ده و لبش رو می‌گزه تا گریه­اش نگیره." هیچ چیز از چشم‌های کیم نامجون دور نمی­ماند. تعجبی نداشت که در سن بیست سالگی زودتر از تمام دوست‌هایش مدرک دانشگاهیش را گرفت. او و آینده درخشانش. هرگز کسی نفهمید با وجود تمام موقعیت‌هایی که داشت چرا عمرش را در دیپت هدر می‌داد. گرچه واقعا از کاری که انجام می‌داد لذت می‌برد.

همه چیز به قدری بیگانه و دور از عقل بود که یونگی ترجیح داد سکوت کند. به بازگشت هوسوک عادت نکرده بود و حال او در حال ادای احترام کردن به خواهر مرده‌اش بود؟ زیرلب گفت:"حالا هرچی." و وارد اتاق غذاخوری شد. نیاز داشت با نوشیدن کمی خود را سرگرم کند.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuМесто, где живут истории. Откройте их для себя