ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ғᴏʀᴛʏ ɴɪɴᴇ- ᴀ sɪɴᴄᴇʀᴇʟʏ ᴄᴏɴᴠᴇʀsᴀᴛɪᴏɴ

91 26 8
                                    

ماه لکه‌ای کدر در آسمان بود. نور کمرنگش بر پارکت‌های چوبی افتاده و هوسوک خیره به آسمان در خود جمع شده بود. به سختی اشک‌هایش را نگه داشته بود. "می‌دونستم ناراحتش می‌کنه...پس چرا... چرا من.. اون حرف‌ها رو زدم؟" موج جدیدی از غم به قلبش هجوم آورد و از آن خفگان، پرندگان نشسته بر درخت به سوی آسمان پر کشیدند. در اینجا هوای کافی برای تنفس نبود. هوا طعمِ مرگ می‌داد.

نامجون نگاهِ ناامیدی به دوست نزدیکش انداخت. ردِ سرخ انگشتان همچنان روی گردنش نمایان و ثابت خودنمایی می‌کرد. نقطه‌ای برای چشمان خشمگینِ سوکجین. "اتفاقیه که افتاده سوکا..." مردم وقتی دیگر راه برگشتی نمی‌دیدند، این حرف را می‌زدند. اتفاقی بود که افتاده. اینگونه ادعا می‌کردند تا دلیلی برای مجهلولاتِ درون سرشان ردیف کنند، اما دلیل را نمی‌شد خلق کرد. منطق گول زدنی نبود و دروغ گفتن به خود مدت زیادی دوام نمی‌آورد. پس از رفتنِ این ماهِ کدر و پوشالی دروغ، خورشید حقیقت همیشه روشن می‌شد.

دستانِ لرزانِ هوسوک حتی کمی از رنجش را نشان نمی‌داد. از خودش ناامید شده بود. بیزار بود از آدمی که به آن تبدیل شده و کسی دردش را نمی‌فهمید. "نه.. متوجه نیستی. چرا.. اینقدر احمقم؟ من خردش کردم؟" سرگشته‌ی جوابی به سوی نامجون برگشت. انگار اگر او می‌گفت اینطور نیست، نگرانی‌هایش محو می‌شد. گرچه نیازی به پرسیدن نبود. می‌دانست که او را آزرده اما با آن سوالات بی‌پایان باید چه می‌کرد؟ گاهی لازم بود اوضاع را به حال خود رها کرد تا بهتر شوند اما هوسوک، فرشته‌ی سقوط کرده، می‌دانست این رها کردن معنای حقیقی‌اش همان از دست دادن، بود.

به شکلِ عحیبی از زمان رفتنِ یونگی، جین ساکت مانده بود. تنها کاری که انجام داد زدن چسبی به زخم روی گردن هوسوک بود. زخمی که از ردِ ناخون‌های یونگی شکل گرفت و بعد تمام شب در سوی دیگرِ میز در سکوت نشسته بود. گاهی هوسوک را تماشا می‌کرد و لیوانِ نوشیدنی‌ای را خالی. یکی پس از دیگری بطری‌ها را خالی می‌کرد. کیم سوکجین فکرهایی در سر داشت.

نامجون سعی کرد دلداری‌اش دهد، در آن لحظه بیشتر شبیه یک روانشناس بود تا دوستی که هوسوک به آن نیاز داشت. "قانون نانوشته‌ی عشق همینه. صدمه دیدن. ما آسیب می‌زنیم و از سمتی آسیب می‌بینیم، حتی با اینکه نمی‌خوایم و قصدشو نداریم..." با ملایمتی بیش از انداره به او لبخند زد، مراقب بود تکه‌های از هم پاشیده و آسیب‌دیده‌ی هوسوک را بیشتر از این له نکند. "باید باهاش کنار بیایم سوکا.."

برای او این چنین نبود. نگاه‌اش را ربود. چشمان قهوه‌ای کودکانه‌اش پر از اشک شده بود. حتی یادآوری‌اش قلبش را به درد می‌آورد. "اما... حالا ازم متنفر شده.. درست می‌گم؟" دنبالِ تاییدی می‌گشت که قلب رنجورش را بیشتر در هم بشکند. هوسوک امشب نابود شده بود. در همان ثانیه‌هایی که به درستی به خاطر نمی‌آورد. با هر کلمه‌ای که گفته بود. میان آن تصاویر نامشخص. همه چیز تمام شده بود. و او برای فرار از این گرداب به هر ریسمانی چنگ می‌زد اما عروسکِ خیمه شب بازی تفاوت ریسمان‌های سالم و پوسیده را نمی‌فهمید.

Depite ~|| Yoonseok, Namjin AuWhere stories live. Discover now