Part 17

61 15 0
                                    

♠جاسوس♠

.・✫・゜・。.

پارت 17

جان: جیلیی

جیلی سریع وارد اتاق میشه: جانم داداشی، خوبی؟ اتفاقی افتاده؟..

جان: هیسس هرچی بهت میگم همین الان انجام میدی هیچ سوالی هم نمیپرسی..

جیلی: باشه چشم. اما اخه بگو حداقل چی ش...

جان: گفتم هیچی نپرسس... زود بدو لباسایی که میخوای جمع کن باید بریم..

جیلی: چی؟ بریممم؟؟ کجا بریممم.. چی دار..

جان: جیلی دارم چینی حرف میزنم.. به زبون دیگه ای باس بحرفم که متوجه حرفام بشی و هیچی نپرسی؟..

جیلی: نه نیازی نیست.. اما حق دارم بدونم چی شده.. حقمه بدونم چرا داداشم از بیرون که اومده اینقدر نگرانه، ترسیده... باید بدونممم چرا باید از اینجا بریمممم.. جان از جاش بلند میشه و روبه روی جیلی قرار میگیره: یه ماموریت کاریه.. فقط چون یهویی شد الان دارم عجله میکنم..

جیلی: جـــــان، من دیگه ۲ سالم نیست که اینجوری بخوای گولم بزنی...

۱۹سالمههه..حالیمه اطرافم چه خبره.. این ترس و. نگرانیت به خاطر یه چیز دیگس..

جان: اهههههه دیگه داری روی مخم میرییییی..

جیلی: سر من داد نزننن.. چرا من نباید بدونم یه دونه داداشم کارش چیه ها؟؟ چرا یکبارم که شده منو حتی از اون به قول خودت دفترتون رد نکردی؟.. اصلا دفتری وجود داره؟..

جان: منظورت چیه؟ این حرفا چیه که میزنی؟؟..

جیلی: اینجوری ترسیدن و فرار کردن فقط میتونه یه معنی رو بده اینکه پلیسا دنبالتن، درسته؟..

جان: دیگه داری خیلی چرتوپرت حرف میزنی.. کی گفته دارم فرار میکنمم.. جیلی، جان من تمومش کن برو اماده شو..

جیلی: امشب باید همه چیو به من بگی.. اونقدر بزرگ شدم که دیگه چیزی از من پنهون نکنی... اصلا اون گوشی که پیت برات آورد چی بود؟.. من دیگه دارم مطمعن میشم که تو خلافکارییی...

با گفتن این حرف جان با دستش محکم تو دهن جیلی زد... هردوشون از این کار جان متعجب شدن. جیلی دستش روی دهنش بود و خیره شده بود به جان...

جان شوکه از کار خودش عقبو عقبتر رفت: من.. من واقعا نمیخواستم، من...من.. خودت میدونی که..

جیلی به سرعت اتاقو ترک کرد و وارد اتاق خودش شد پشت به درنشست و آروم گریه میکرد... باورش نمیشد که جان دست روش بلند کرده باشه...

جان ضربه ای به در زد: جیلی..

جیلی با شنیدن صدای جان چشماشو بست و گوشاشو گرفت..

▪︎Spy▪︎Where stories live. Discover now