♠جاسوس♠
.・✫・゜・。.
پارت 25
فردا صبح جیلی زودتر از همیشه بلند میشه....
یه دوش میگیره و میره سمت آشپزخونه تا صبحونه بخوره خیلی استرس داشت و میترسید خراب کنه و متوجه بشن که امشب قراره خونه نیاد، واسه همین برگشت به اتاقش و مشغول درس خوندن شد....
هیون: جیلی مگه نبود که الان رفت حموم؟..
چاکا:اوهوم،چه طور؟..
هیون:دیر کرد، مگه صبحونه نمیخوره؟...
چاکا: نمیدونم، میگم هیون..
هیون: جونم چیزی شده؟..
چاکا: نمیدونم چی بگم یعنی چحوری بگم.. بخدا من جیلی رو خیلی دوست دارم خودت که دیگه میدونی..
هیون: عزیزم برو سر اصل مطلب، چی میخوای بگی؟..
چاکا: راستش دیشب که جیلی گفت با جان در ارتباطه... صبحش به من گفت بعد از اون روز بهش زنگ نزده...
هیون: راست میگی؟..
چاکا: آره.. شاید به من دروغ گفته.. نمیدونم.. باور کن من فقط نگرانشم همین...
هیون: میدونم عزیزم، امشب باهاش صحبت میکنم...
چاکا: لطفا نفهمه من چیزی گفتم.. نمیخوام فکر کنه میخوام رابطتتونو به هم بزنم...
هیون: به روی چشم.. جیلی دختر عاقلیه اگرم بفهمه همچین فکری دربارت نمیکنه.. جیلی توی اتاق..از شدت استرس ناخوناشو میجویید: یعنی برم؟؟.. وای من تاحالا مهمونی اینجوری نرفتممم.. کاش ماریا بود با اون میرفتم..
از روی تخت بلند شد و لباسشو از توی کمد بیرون آورد برای آخرین بار خودشو جلوی آینه خودشو دید... یه لباس قرمز بلند که کنار پای راستش یه چاک داشت تا نزدیک باسنش.. استیناش بلند بودن و حالت کلوش با جنس حریر.. پشت نداشت و کاملا کمرش توی اون لباس لخت بود..یه کمربند طلایی هم داشت که باریکی کمرشو بیشتر نشون میداد...
جیلی: حالا من اینو چجوری جاش کنم توی کیفممم....
کاش زندایی میرفت بیرون..اه.... همینطور که داشت غر میزد یه فکری به ذهنش رسید.. لباسو گذاشت توی کیسه زباله و درشو بست:اخ جیلی تو یه نابغه اییییی...
لباسهاشو پوشید و پلاستیکو گرفت دستشو رفت توی آشپزخونه:عه دایی رفت؟..
چاکا:آره... میخوای بری بیرون؟ ..
جیلی: اوهوم...
چاکا: اون پلاستیک چیه دستت.. بده من خودم..
جیلی: اصلا حرفشو نزنین.. آشغالای اتاق خودمو خودم باید بزارم بیرون..سطل اتاقم هنوز پره اینارو که گذاشتم بیرون، برگشتم باقیشونم میزارم بیروون.. سریع صحبت کرد و اجازه صحبت به چاکا رو نداد و از خونه بیرون زد...
BINABASA MO ANG
▪︎Spy▪︎
Fanfiction"جاسوس" با ورود تروریست ها به کشور چین ؛ سازمان امنیت چین برای شناسایی و دستگیری تروریستها تعدادی از نیروهاشو به عنوان جاسوس به این گروه میفرسته.. وانگ ییبو که سرانجام موفق به ملاقات میشه اما با اتفاقاتی که پیش میاد توسط شخصی به نام شیائو جان از...