2

6K 814 1.1K
                                        


مستقیم به چشمای منفور ترین فرد زندگیش نگاه کرد...
هری: بدهیت خیلی سنگينه تاملینسون... تو تا آخر عمرتم تلاش کنی نميتونی تصویش کنی... پس من چيز ديگه ای رو به جای بدهیم برميدارم...

نگاه سردرگم فيليپ باعث به وجود اومدن نيشخند عمیقی روی لبای خوش فرم هری شد...

لویی دلشوره ی عجیبی داشت و منتظر به دهن پسر چشم سبز نگاه میکرد تا ببينه چی ميخواد...
اگه خونه رو ميخواست ديگه چیزی براشون باقی نميموند و باید تو کوچه میخوابیدن!

به پدرش و بی عقلی هاش لعنت فرستاد
فيليپ: آقای استايلز هر چیزی که بخوایید میتونید بردارید
سرخوشی فيليپ واقعا اعصاب خورد کن بود
برای همه و از جمله لویی!

با شنیدن حرف فيليپ نيشخند تمسخر آمیز روی لبای هری بزرگ تر شد و اشاره ای به پل، که از نظر لویی بیشتر شبیه "غول بیابونی" بود، کرد...

هری: پل طلبمونو بگیر بریم... دوست ندارم بيشتر از اين وقتمو تلف کنم!

پل با تردید سری تکون داد
مطمئن نبود هری از پس انجام دادن چنین کاری برمياد یا نه!

لویی سرش رو بلند کرد که نگاه کلافش به پل دوخته شد
دقیقا جلوش ایستاده بود و زل زده بود بهش
و این دلیل تعجبش بود...

خیلی خب... برای چی اينجوری نگاش میکرد؟

با حس پیچیدن دوباره ی دست پل دور کمرش جیغی از ترس کشید

لعنتی مگه اون پسر عروسک یا همچين چيزيه؟

دست و پا زد و سعی کرد خودش رو آزاد کنه
ولی خب زور لویی کجا و زور اون غول بیابونی کجا!

فيليپ متعجب به پسرش نگاه میکرد و نميدونست چه اتفاقی داره ميوفته
لویی: لعنتی منو بذار پاااااایین

با جيغ گفت و سعی کرد دست پل رو از دور کمرش باز کنه...
پل با ی دستش لویی رو بلند کرده بود و با دست دیگش جفت دستاش رو گرفت تا نتونه تکون بخوره

هری: من به جای بدهیت پسرتو برميدارم

چند لحظه طول کشید تا ذهنش حرفای هری رو تحلیل کنه...
با وحشت سرش رو بلند کرد و تند تند به نشونه مخالفت سر تکون داد....
لویی: نه.... نه ولم کن... دست از سرم بردارید

با صدای بلندی گفت و سعی کرد دستاش رو آزاد کنه
فيليپ هنوزم تو شوک بود و انگار نميدونست باید چه واکنشی نشون بده
فيليپ: آقا_آقای استايلز این_این حتما شوخيه... چط_ هر چیزی که میخوایید ببرید... با پسرم کاری نداشته باشید... اون هنوز_ هنوز بچس...  خواهش میکنم....

اشک تو چشمای آبی رنگش حلقه زده بود و نميدونست باید چی کار کنه
از طرفی تکون نميتونست بخوره و از طرف ديگه بدنش از ترس میلرزید

هری: فيليپ... خودت گفتی هر چی ميخوام بردارم
چشماش رو به فيليپ دوخت و قیافه ی بی گناهی به خودش گرفت

My heart beats for you Where stories live. Discover now