11

6.9K 725 1.2K
                                        

های گايز 😄💙
خوبین؟ خوشین؟

پارت جدید بیشتر از 5500 کلمس
و تمام اجدادم اومدن جلوی چشمم تا بنویسمش
😑

پس با شلنگ ميوفتم دنبالتون
اگه ووت و کامنتا کم باشن 😏

برای پارت بعد
60 تا ووت
و 150 تا کامنت میخوام

وگرنه لویی رو ميدم سگ بخوره
هریم جرواجر میکنم 😈😈😈

با انرژی وارد شوید 😄✋

___________________________

.
.
.
.
.
.
.
.
در آهنی انباری رو باز کرد
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شده بود
و حالا بعد از خوردن دو تا مسکن هنوزم سرش کاملا خوب نشده بود....
ولی ديگه طاقت نداشت بچه گربش رو تو انباری نگه داره

به سمت جسم مچاله شده ی لویی رفت و کنارش روی زمین زانو زد...
لویی زانو هاش رو تو شکمش جمع کرده بود و دستای بسته شدش رو روی زانو هاش گذاشته بود و سرش رو بهشون تکیه داده بود

هری دستش رو نوازش وار روی موهای بهم ریخته ی لویی کشید
هری: لویی؟
آروم صداش کرد و دستش رو روی بازوی پسر کوچکتر کشید

با حس سرمایی که تو بدن لویی بود، چشماش گرد شد و بازو های لویی رو تو دستاش گرفت
به خودش و بی عقلی هاش لعنت فرستاد

آخه چه فکری کرده بود که اون پسر رو تو این هوای خنک، بدون لباس تو انباری ول کرده بود؟؟؟؟؟

هری: لویی.... لویی صدام رو میشنوی؟؟.... هی بیدار شو
همون طور که با استرس صداش ميزد بازو هاش رو تکون داد

لویی خیلی آروم لای پلکای خستش رو باز کرد
تمام انرژیش تموم شده بود و ديگه توانی برای تکون خوردن نداشت

چشم های زیباش، قرمز و پف کرده دیده ميشد و خستگی و ناتوانی از سر و روش میبارید

با دیدن هری بدنش لرزید و سعی کرد خودش رو عقب بکشه
ولی با دردی که تو بدنش پیچید ناله ای کرد و بیحال تر از قبل به دست های هری تکیه کرد

هری با قیچی که گوشه انباری افتاده بود، طناب دست های لویی رو پاره کرد و بدن بی جون و یخ زدش رو روی دست هاش بلند کرد و از انباری خارج شد

هری: چیزی نیست.... کاریت ندارم....
نترس....
قسم میخورم کاریت ندارم آروم باش

با صدای لرزونی گفت و لویی رو محکم تر به خودش فشرد

وارد خونه شد و مستقیم به سمت حموم اتاقش رفت
تو وان نشست و لویی رو هم روی پاش نشوند و به خودش تکیه داد

My heart beats for you Donde viven las historias. Descúbrelo ahora