1

8.5K 896 1K
                                        

نگاهی به ساعت ماشین انداخت...
دو ساعتی ميشد که تو ماشين نشسته...
نگاه سرد و یخ زدش به خونه ی کوچیک مقابلش دوخته شده بود.
هر لحظه که میگذشت چشماش بیشتر و بیشتر از نفرت پر ميشد.

با فکر کردن به گذشته وجودش از حرص پر شد و چشماش رو بست...
پیشونی داغش رو به دستاش تکیه داد و اجازه داد کمی ذهن آشفتش جمع بشه
احتیاج داشت قبل از اینکه پا به اون خونه بذاره کمی آروم بگيره...
میترسید که با این وضعیت وارد خونه بشه و کنترلش رو از دست بده...

به هیچ عنوان دلش نمیخواد اون حرومزاده رو بکشه...
حالا نه!...

باید قبل از تموم شدن زندگی بی ارزشش طعم زجر و غمی که این همه سال بهش داده بود رو میچشید
باید تقاص تک تک اشکای داداش کوچولوش رو پس ميداد!

نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد و نگاهش باز به خونه ی مقابلش دوخته شد.
فيليپ تاملینسون چند روز پیش تو مستی مبلغ زیادی رو تو قمار بهش بدهکار شده بود...

ولی اون خائن عوضی طی این چند سال تمام مال و اموالش رو تو قمار باخته!
و هری واقعا هيچ ایده ای نداره که حالا چیکار ميخواد بکنه...

پل: رییس دستور چيه؟
با صدای پل به خودش اومد و سری تکون داد.

نیشخندی روی لباش شکل گرفت و به پل نگاه کرد...
خیالش راحت بود که حتی اگه درگیری شکل بگيره پل و محافظ های زیر دستش از پسش برمیان

با سر به محافظ قوی هیکلش اشاره کرد زنگ خونه رو بزنه
بعد از چند لحظه در باز شد و نگاهش به پسری که با تعجب و ترس به پل نگاه میکرد افتاد...
با چشمای آبی و درشتش زل زده بود به پل و دهنش مقداری باز مونده بود!...

حتی پلکم نميزد
حقم داشت...
با اون قد و قواره کوچولوش در برابر پل مثل فیل و مورچه به نظر میرسیدن...

پل: به تو سلام کردن یاد ندادن بچه جون؟
پل با صدای بمش پرسید و نگاه پر از تمسخرش رو به پسر دوخت

پسر با گیجی چندبار پلک زد و نگاهش رو بین هری و پل چرخوند
لویی: س_سلام

با لکنت گفت و دوباره چشمای آبیش رو به پل دوخت
انگار میترسید نگاهش رو بگيره و پل درسته قورتش بده!

هری: فيليپ تاملینسون خونس؟
لویی: با پدرم چیکار دارید؟
هری متعجب پسر ریز نقش مقابلش رو آنالیز کرد...

هری: فک میکردم فيليپ ی پسر داره!
نیشخندش عمیق تر شد و به سمت پسر کوچک تر قدم برداشت
وقتی مقابلش ایستاد بالاخره آبی های خوشرنگش رو از پل گرفت و زل زد تو چشمای هری
لویی: حالا که میبینی دوتاییم

ابروهای هری بخاطر حاظر جوابی اون پسر کوچولو بالا پریدن...
همون طور که نگاهش قفل چشمای لویی بود پشت لباسش رو گرفت و درست مثل ی گربه ی مزاحم از جلوی در کنارش زد و وارد خونه شد...

صدای نازک و متعجبش تو گوشاش پیچید
لویی: هی کجا داری میری؟... یادم نمياد دعوتت کرده باشم!

هری با تعجبی ساختگی نگاهش رو به پسر دوخت
هری: تمام اموال پدرت ماله منه... پس فک نکنم برای دعوت به خونه ی خودم احتیاجی به اجازه ی تو باشه کوچولو؟

لویی: چی؟... تا جایی که ميدونم اینجا خونه ی ماس و تو بی اجازه واردش شدی
با گستاخی به چشمایی که بی شباهت به جنگل نبودن زل زده بود و ابروهاش بهم گره خورده بودن...

نگاه کوتاهی که بین هری و پل رد و بدل شد کافی بود تا پل دستش رو دور شیکم پسر حلقه کنه و از رو زمین بلندش کنه...

لویی جیغی از سر شوک و ترس کشید و دست و پا زد
لویی: منو بذار زمین... عوضیا چی تو خونه ی ما میخوایید؟

همون طور که دست و پا ميزد با جیغ گفت
پل وارد خونه شد و به پسرا اشاره کرد که حواسشون به اطراف باشه و در رو بست...
با سروصدای اون موجود احمق بالاخره در یکی از اتاقا باز شد و صدای نحس فيليپ به گوش رسید...
فيليپ: لویی داری چه غلطی میکنی؟... این همه سرو صدا برای چ_
وقتی نگاهش به هری افتاد جملش رو نصفه رها کرد و مستی کمی از سرش پرید

نگاهش بین هری و پل، که هنوزم لویی رو مثل گونی سیب زمینی نگه داشته بود، چرخید و در آخر تو چشمای پر از نفرت هری قفل شد

بعد از چند لحظه به خودش اومد و شروع به صحبت کرد
فيليپ: آقای استایلز!... خیلی خوش اومدی_
هری: برای اين حرفا اینجا نیستم فيليپ... سه روز پیش تو قمار کردی و به آدام باختی... اومدم تا قرضتو پرداخت کنی

با شنیدن این حرف لویی دست از تقلا برداشت و نگاه متعجب و ناباورش رو به پدرش دوخت
اون خوب به ياد داشت که پدرش با لبخند مهربونی بهش گفته قمار نکرده!

پل وقتی متوجه ساکت شدنش شد آروم روی زمین گذاشتش
لویی:بابا... فک کردم گفتی قمار نکردی!
عصبانیت اون پسر چیزی نبود که دیده نشه

فيليپ نگاه ترسیدش رو به هری دوخت
فيليپ: آقای استایلز... خواهش میکنم چند روز بهم مهلت بدین... من الان آماده ی پرداخت بدهیم نیستم
هری: هاه... هیچ فرصتی در کار نیست فيليپ... یا همین الان بدهیتو تصويه میکنی یا جنازت توی همین خونه خاک ميشه

با بی رحمی گفت و متوجه لرزش بدن لویی شد
با نگرانی و ترس سرش رو بین پدرش و هری چرخوند و خیلی آروم به سمت فيليپ قدم برداشت و کنارش ایستاد

فيليپ: قسم میخورم تا چند روز ديگه بدهیمو صاف میکنم... آقای استایلز خواهش میکنم...
هری اما متوجه بقیه ی حرفاش نشد و نگاهش به پسر چشم آبی که معصومانه کنار پدرش ایستاده بود دوخته شد

مال و ثروت اون عوضی به چه دردش میخوره؟
اون خانوادش رو نابود کرد...
پس هریم نابودی خانوادش رو ميخواد!

مستقیم به چشمای منفور ترین فرد زندگیش نگاه کرد...
هری: بدهیت خیلی سنگينه تاملینسون... تو تا آخر عمرتم تلاش کنی نميتونی تصویش کنی... پس من چيز ديگه ای رو به جای طلبم برميدارم...

نگاه سردرگم فيليپ باعث به وجود اومدن نيشخند عمیقی روی لبای خوش فرم هری شد...

   __________________________________

خب اینم از پارت اول 😄

لطفا نظرتون رو بهم بگيد 😊

Sara💙

My heart beats for you Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora