های گایز
تو این وضعیت که میگن نویسنده های واتپد قراره دستگیر شن 5000 کلمه براتون نوشتم 🤦♀️😁
این پارت خیلی مهمه و جواب 90 درصد سوالاتون تو این پارت هست 🤗
ووت و کامنت فراموش نشه 💙💚
________________________________.
.
.
.
.
.
.
.
مضطرب وارد خونه شد...
برعکس قدم های محکمی که تو عمارت پدرش برمیداشت، اینبار سست و کوتاه پشت سر مرد چشم آبی میرفت...هیچوقت مشکلاتش رو به تنهایی حل نکرده بود....
همیشه هری و انریکه پشتش بودن و جلوی هر آسیب احتمالی رو گرفته بودن...همیشه لیام کنارش بود تا در مقابل تخس بازیاش، ازش محافظت کنه...
بزاق تلخ دهنش رو قورت داد و ایستاد....
اگه واقعا حق با پدرش بود چی؟.... اگر اون مرد میخواست بلایی سرش بیاره هیچ کاری از دستش بر نمیومد....فیلیپ با حس ایستادن زین ابروهاش بالا پرید و با لبخند پررنگی روی لباش چرخید و به چهره ی مضطرب و زیبای پسر نگاه کرد
فیلیپ: پس چرا وایسادی پسر؟
زین نفس عمیقی کشید
زین: شاید بهتر باشه ی وقت دیگه بیام... نمیخوام خانوادم نگرانم بشن...عقب گرد کرد و خواست به سمت در برگرده ولی با سوالی که فیلیپ پرسید، چشماش به گردترین حالت ممکن در اومدن و خشکش زد
فیلیپ: اوه پس داری میگی هیچکس خبر نداره اومدی اینجا؟
صدای خنده ی بلند فیلیپ تو گوشاش پیچید... کم کم ترس داشت بهش نفوذ میکرد...
زین: اینطور نیست... برادرام_
فیلیپ: اوه پسر... برادرات از من متنفرن...
اگه میدونستن قراره اینجا باشی، آتیش جهنم رو وسط خونم مینداختن!بیا بریم داخل.... اومدی که صحبت کنیم، قول میدم اگه پسر خوبی باشی تا پایان صحبتمون کاری به کارت نداشته باشم...
دیگه خبری از اون تمسخر نبود.... تک تک کلمات مرد تهدید بودن... حالا دیگه ترس کاملا تو وجود پسرک چشم طلایی نشسته بود و کاملا از اومدنش پشیمون بود....
قدم کوتاهی به سمت در برداشت ولی با دیدن دوتا غول بیابونی که جلوی در ایستادن و با بی حسی نگاهش کردن، لب پایینش رو بین دندوناش گرفت....

YOU ARE READING
My heart beats for you
Fanfiction_Complete_ هری: معذرت ميخوام فرشته کوچولوی من... لویی:برای چی؟ هری: همش تقصیر من بود... باید ازت محافظت میکردم لویی: تو تلاشتو کردی هری هری: پس باید بیشتر تلاش میکردم... منو ببخش عزیز دلم لبخند تلخی روی لب های لویی شکل گرفت لویی: تقصیر من و تو نیست...