57

4.7K 538 1K
                                        

نگاهی به نامه ای که تو دستش بود انداخت و آهی کشید...

این چهارمین درخواست ملاقاتی بود که به دستش میرسید ولی اینبار به اسم خودش نبود... اینبار درخواست برای هری فرستاده شده بود!

ولی لویی تصمیم نداشت نامه رو تحویل اون پسر بده، قرار نبود اجازه بده فیلیپ زندگیشون رو دوباره بهم بریزه...

هری جلسه داشت و لویی به زحمت پستچی رو راضی کرده بود تا نامه رو تحویل منشی که خودش بود، بده!

با باز شدنِ در آسانسور، نامه رو تو کشوی میز جا داد و لبخند فیکی روی لباش نشوند... با چرخیدن سرش، نگاهش روی زینی که از شونه ی انریکه آویزون بود و با صدای بلند میخندید، ثابت موند...

ابروهاش بالا پریدن و نگاهش رنگ تعجب گرفت
لویی: اینجام از دست تو آسایش ندارم زین؟

زین با نیشخند که روی لباش بود، آدامسش رو ترکوند و دستاش رو روی میز گذاشت و به سمت لویی خم شد

زین: البته که نداری... من ترجیح میدم بجای تنها موندن تو خونه، اینجا باشم و تو رو اذیت کنم!

لویی و انریکه به مسخره بازی و چشمای گرده پسر خندیدن و انریکه بازوی برادرِ زبون درازش رو تو دستش گرفت

انریکه: منشیِ شرکت رو اذیت نکن کارآموز... برو ی قهوه برام درست کن تا ببینم چی میتونم یادت بدم...

انریکه با بدجنسی گفت و باعث صدای خنده ی ریز ریز لویی بلند بشه... صداش رو کنترل میکرد تا مبادا به اتاق هری برسه و جلسش رو بهم بریزه...

زین: تا تو دوتا قهوه درست کنی، من میرم ببینم تو اتاقت چیا داری داداشی...

با پرویی گفت و در آخر آدامسش رو نزدیک صورت انریکه ترکوند و به سمت اتاقی که متعلق به انریکه بود راه افتاد...

انریکه با خنده چشماش رو چرخوند و نگاهش رو به لویی دوخت
انریکه: لویی امروز قراره ی قرارداد همکاری از مادرید برسه، لطفا وقتی آوردنش به نایل برسونش...

لویی سرش رو تکون داد و برگه های طراحی که جدید آورده بودن رو به انریکه داد

لویی: نیک اینا رو آورد، طراحی سوییشرت شلوارای جدیده... گفت از بینشون 5 طرح رو انتخاب کنیم و ی مدل پیدا کنیم برای پرو کردنشون... عکاسی طرح های دیروز هم انجام نشده، برای مجله ی پس فردا عکسا رو میخواییم...

اخم ظریفی بین ابروهای انریکه نشست و برگه ها رو از لویی گرفت
انریکه: امیلی کجاست؟

لویی لبهاش رو جمع کرد و دستش رو زیر چونش تکیه داد
لویی: دیشب تصادف کرده و پاش شکسته، هنوز بیمارستانه... باید یکی دیگه رو پیدا کنید...

انریکه پوفی کشید و سرش رو تکون داد و بعد از تشکر از لویی به سمت اتاقش رفت

لویی دوباره برگه ای که هری ازش خواسته بود توش لباس طراحی کنه رو جلوش گذاشت و با دیدن اون طرحِ کج و کوله بینیش چین افتاد... مشخصا هیچ استعدادی تو طراحی لباس نداشت...

My heart beats for you Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora