17

7.3K 678 771
                                        

چطوريد توت فرنگیا؟ 😄

دیدید پسرم ترکوند؟ :')
صدای لویی از وسط بهشت اومده
و هیچ شکی درش نیست

موهای اون یکی پسرمم دیدین؟ 😐
فقط دستم به آرایشگرش برسه 😐😐

خب خب خب
بریم سراغ پارت جدید 😀

بیشتر از 4700 کلمس
پس اگه ووت و کامنتا کم باشه قهر میکنم میرم مسافرت 😑

با انرژی وارد شوید 😊💙

______________________________

.
.
.
.
.
.

با حس دستی تو موهاش، پلکاش لرزید و به آرومی چشمای زیباش باز شدن....
هری کنارش روی تخت نشسته بود و بی حرف فقط نگاهش میکرد

لویی هوممممممی گفت و سعی کرد جابه جا بشه...
ولی با دردی که تو کمر و باسنش پیچید، آخی گفت و تازه به یاد آورد شب قبل چه اتفاقی افتاده!

ی حس بد تمام وجودش رو در برگرفت...
چشماش رو محکم رو هم فشار داد و از حس خجالت دستش رو روی چشماش فشار داد

هری متعجب به لویی که دوباره شکل گوجه شده بود و دستش رو به صورت کیوت واری روی چشماش فشار ميداد، نگاه کرد
این حجم از خجالتی بودن لویی واقعا برای هری تعجب آور بود!

نفس عمیقی کشید و به سمت لویی خم شد
بوسه ای روی گونه ی لطیفش کاشت

هری: لو خجالت لازم نیست.... چرا خودتو اذیت میکنی؟.... این اتفاق بالاخره ی روز ميوفتاد....
بیبی همه چیز خوبه... دستتو بردار کیوتی

با صدای آروم و مهربونی گفت
لویی با بغض سرش رو به دو طرف تکون داد
چونش لرزید و چشماش پر از اشک شد

هری با نگرانی نگاهش کرد
هری: لو... بیبی چی شده؟.... درد داری؟.... چرا گریه میکنی؟

با بلند شدن صدای هق هق های لویی، هری بلافاصله بازو هاش رو گرفت و روی تخت نشوندش....
بدن ظریفش رو بین بازو هاش گرفت و صورتش رو به سینه ی خودش چسبوند و بوسه ای روی موهای همیشه بهم ریختش نشوند

لویی خیلی آروم دستش رو از روی چشماش برداشت و تيشرت هری رو توی مشت های کوچولوش گرفت
به شدت ترسیده بود و نميدونست چه واکنشی باید نشون بده!

هری: هیششش.... باهام حرف بزن لو... بگو چی ناراحتت کرده

لویی: هری

هری: جانم
ناخودآگاه جواب صدا زدن مظلومانه ی پسر کوچولوش رو داد

لویی: من هرزه نیستم!

My heart beats for you Donde viven las historias. Descúbrelo ahora