چطوريد توت فرنگیا؟ 😄
دیدید پسرم ترکوند؟ :')
صدای لویی از وسط بهشت اومده
و هیچ شکی درش نیستموهای اون یکی پسرمم دیدین؟ 😐
فقط دستم به آرایشگرش برسه 😐😐خب خب خب
بریم سراغ پارت جدید 😀بیشتر از 4700 کلمس
پس اگه ووت و کامنتا کم باشه قهر میکنم میرم مسافرت 😑با انرژی وارد شوید 😊💙
______________________________
.
.
.
.
.
.با حس دستی تو موهاش، پلکاش لرزید و به آرومی چشمای زیباش باز شدن....
هری کنارش روی تخت نشسته بود و بی حرف فقط نگاهش میکردلویی هوممممممی گفت و سعی کرد جابه جا بشه...
ولی با دردی که تو کمر و باسنش پیچید، آخی گفت و تازه به یاد آورد شب قبل چه اتفاقی افتاده!ی حس بد تمام وجودش رو در برگرفت...
چشماش رو محکم رو هم فشار داد و از حس خجالت دستش رو روی چشماش فشار دادهری متعجب به لویی که دوباره شکل گوجه شده بود و دستش رو به صورت کیوت واری روی چشماش فشار ميداد، نگاه کرد
این حجم از خجالتی بودن لویی واقعا برای هری تعجب آور بود!نفس عمیقی کشید و به سمت لویی خم شد
بوسه ای روی گونه ی لطیفش کاشتهری: لو خجالت لازم نیست.... چرا خودتو اذیت میکنی؟.... این اتفاق بالاخره ی روز ميوفتاد....
بیبی همه چیز خوبه... دستتو بردار کیوتیبا صدای آروم و مهربونی گفت
لویی با بغض سرش رو به دو طرف تکون داد
چونش لرزید و چشماش پر از اشک شدهری با نگرانی نگاهش کرد
هری: لو... بیبی چی شده؟.... درد داری؟.... چرا گریه میکنی؟با بلند شدن صدای هق هق های لویی، هری بلافاصله بازو هاش رو گرفت و روی تخت نشوندش....
بدن ظریفش رو بین بازو هاش گرفت و صورتش رو به سینه ی خودش چسبوند و بوسه ای روی موهای همیشه بهم ریختش نشوندلویی خیلی آروم دستش رو از روی چشماش برداشت و تيشرت هری رو توی مشت های کوچولوش گرفت
به شدت ترسیده بود و نميدونست چه واکنشی باید نشون بده!هری: هیششش.... باهام حرف بزن لو... بگو چی ناراحتت کرده
لویی: هری
هری: جانم
ناخودآگاه جواب صدا زدن مظلومانه ی پسر کوچولوش رو دادلویی: من هرزه نیستم!

ESTÁS LEYENDO
My heart beats for you
Fanfiction_Complete_ هری: معذرت ميخوام فرشته کوچولوی من... لویی:برای چی؟ هری: همش تقصیر من بود... باید ازت محافظت میکردم لویی: تو تلاشتو کردی هری هری: پس باید بیشتر تلاش میکردم... منو ببخش عزیز دلم لبخند تلخی روی لب های لویی شکل گرفت لویی: تقصیر من و تو نیست...