12

5.9K 733 957
                                        

سلام
خوبید؟ خوشید؟

به شرط نرسيديم
ولی بخاطر اینکه کامنتا خیلی خوب بود آپ میکنم😀

لطفا اگه داستان رو دوست دارید به دوستاتون معرفيش کنید 🙏

اون ستاره ی بی صاحابم انگشت کنید 😑

با انرژی وارد شوید 😊💙💚

______________________________





.
.
.
.
.
پشت سر هری از پله های هواپیما پایین اومد و لباس هری رو تو مشت های کوچولوش فشرد، و مثل ی پاپی گمشده دنبالش دویید

البته هری فقط معمولی راه ميرفت
ولی خب قدم هاش برای پاهای کوچولوی لویی بزرگ بود....
و پسر کوچکتر مجبور بود تقریبا دنبالش بدوعه، تا ازش جا نمونه!

تو دور ترین کابوس هاشم دلش نميخواست تو این شهر جدید و غریب گم بشه...
با ایستادن ناگهانی هری، لویی که سرش رو پایین انداخته بود و تند تند راه ميرفت.... به شونش برخورد کرد و پخش زمین شد

هری با تعجب به لویی که روی زمین نشسته بود و بینیش رو ماساژ ميداد و اخماش تو هم بود و زیر لب غرغر میکرد نگاه کرد

هری: لویی.... چی کار میکنی؟
لویی تیر نگاه آتشینش رو به سمت هری نشونه گرفت
لویی: واسه چی یهو وایمیستی؟.... آخ خدا دماغم...
قبل از وايسادن نباید اطلاع بدی؟

حق به جانب و عصبانی پرسید و باعث گرد شدن چشم های سبز هری شد
هری: شاید اگه تو درست راه بری اینجوری نشه.... مثل بچه ها لباس منو میگیری که چی بشه؟

لویی نگاه دلخور چشم های آبیش رو به هری دوخت
یعنی واقعا درک نميکرد؟
هری با دیدن چشم های ناراحت و لب های آويزون لویی دسته ی چمدونش رو ول کرد و کنار لویی روی زمین زانو زد

دستش رو زیر چونه ی لویی گذاشت و سرش رو بلند کرد
و به چشم های خوشگلش زل زد
هری: چی شده؟
با صدای آروم و مهربونی پرسید

لویی: من اینجا هیچکس رو نمیشناسم... هيچ جایی رو هم نمیشناسم
اگه تو رو گم کنم_

حرفش رو ادامه نداد و چشم های کلافه و ناراحتش رو به زمین دوخت....

اون پسر همین طوری بخاطر رو به رو شدن با خانواده ی هری استرس داشت....
حالا پسر چشم سبز با بی توجهیش نسبت به لویی باعث ميشد استرسش بیشتر بشه و به این فکر کنه که هری با دیدن خانوادش به طور کلی فراموشش میکنه....

لبخند کمرنگی روی لب های هری نشست
حالا دلیل غرغر ها و بهونه گیری های لویی رو درک میکرد
اون پسر فقط میترسید که تو این شهر گم بشه و تنها بمونه....

My heart beats for you Donde viven las historias. Descúbrelo ahora