سلام 👋
حالتون خوبه؟قبل از هر چیزی بخاطر تاخیر معذرت ميخوام 🙏
عوضش با ی پارت 5000 کلمه ای برگشتم 😎
با انرژی وارد شوید 💙😊
______________________________
.
.
.
.
.با صدای جیغ و فریادی که از طبقه ی پایین ميومد چشم های آبیش تا آخر باز شدن
چند لحظه طول کشید تا درک کنه کجاس...
با به یاد آوردن موقعیت نفس عمیقی کشید و رو تخت نشستجای هری خالی بود و صدای آب از حموم نميومد
دو هفته ای از حضورشون تو اسپانیا ميگذشت و همه چیز خوب پیش ميرفت...
منتها صدای فریادی که از طبقه ی پایین میومد، به نظر عادی نبود!
از جا بلند شد و بعد از شستن صورتش از اتاق خارج شد
با پشت سر گذاشتن آخرین پله با دهنی باز به خونه، که بیشتر شبیه ميدون جنگ بود نگاه کرد...چیزی با سرعت از جلوی صورتش رد شد و با برخورد به دیوار خورد شد
با چشم های گرد شده به لیوانی که هزار تیکه شده بود نگاه کرد
زین: تسلیم شووووو
نایل: هرگززززززز
نگاهی به دو طرفش انداخت و متوجه زین که پشت مبل نزدیک لویی سنگر گرفته بود، و نایل که پشت اپن آشپزخونه بود شد
اون دو تا داشتن دعوا میکردن؟!با کشیده شدن دستش پشت مبل پرت شد و چشم های بهت زدش روی زین عصبانی ثابت موند
زین: احمقی یا کوری؟.... وسط ميدون جنگ وايسادی که چی بشه؟
لویی: من_ من.... امممم شما ها چی کار دارید میکنید؟
با تعجب و چشم های گرد شدش پرسید...
نصف صورت زین آردی بود و لباساش مربایی شده بودزین چشم هاش رو چرخوند
زین: مگه نميبینی.... اون_
با شکستن تخم مرغی دقیقا چند متر دور تر از زین و لویی نگاه جفتشون روش ثابت موند و حرف زین نصفه موندزین: جوجه ی خر
زیر لب غرید و دنبال چیزی گشت تا سمت نایل پرت کنه....
ولی خب از اون جایی که نایل تو آشپزخونه بود، مهماتش خیلی بیشتر از زین بود!
BINABASA MO ANG
My heart beats for you
Fanfiction_Complete_ هری: معذرت ميخوام فرشته کوچولوی من... لویی:برای چی؟ هری: همش تقصیر من بود... باید ازت محافظت میکردم لویی: تو تلاشتو کردی هری هری: پس باید بیشتر تلاش میکردم... منو ببخش عزیز دلم لبخند تلخی روی لب های لویی شکل گرفت لویی: تقصیر من و تو نیست...