3

5.3K 729 441
                                        


سلام گوگولی مگولیا 😍👋
حالتون چطوره؟

امتحانا خوب پیش ميره؟😄

تو این پارت ی فلش بک به گذشته لویی و خانوادش داریم 😀💙

لطفا دوستاتون رو تگ کنید
ووت و کامنت فراموش نشه ❤

_______________________________________
.
.
.

با سرو صدایی که ميومد از خواب بیدار شد...

گاهی به اطرافش انداخت و با نا آشنا بودن محیط، یاد اتفاقات شب گذشته افتاد!
آهی کشید و سعی کرد کمی جابه جا شه...

ولی خب اين کار با وجود دستایی که به بقل تخت بسته شده بودن غیر ممکن بود
تمام بدنش خشک شده و دستاش رو ديگه احساس نميکنه
و فقط به اینکه " اون لعنتی قصد باز کردنش رو داره یا نه؟" فکر میکنه...

با صدای غرغر شیکمش، تازه یادش افتاد که از دیروز هيچی نخورده
و این برای پسری که همیشه در حال خوردنه خیلی زیاده!

بالاخره صداهایی که از بیرون اتاق ميومد قطع شد و صدای باز و بسته شدن در خونه اومد

وقتی ديگه هيچ صدایی نشنید
با چشمای گرد شده از تعجب به در نگاهی انداخت...
این نميتونست واقعی باشه!

ولی خب به نظر واقعی ميومد
هری، لویی رو با دستای بسته تو خونه رها کرد و رفت!

تلاش کرد با کشیدن دستاش بازشون کنه
ولی خب این امکان نداره، مگه اینکه معجزه شه!

با کشیدنشون فقط دردش بیشتر شد و ناله ای از درد دستاش کرد...
لویی: هی... کسی اونجا نیست؟
بلند پرسید، و جوابش سکوت دیوارهای خونه بود...

باید چی کار میکرد؟
گشنگی به درک
اگر دیر برگرده لویی با این مثانه پرش چی کار باید کنه؟؟؟؟

لویی: آخ...
وقتی بهش فک میکنه بیشتر بهش فشار مياد...

سعی کرد فکرش رو مشغول نگه داره تا به مشکلاتش فکر نکنه!
به پدرش فکر کرد
نميدونست در چه حاليه ولی از ته دل ميخواست حالش خوب باشه

به اینکه جرارد ميدونه چه بلایی سرش اومده یا نه فکر کرد
و با یادآوری جرارد نفس عمیقی کشید و اشک تو چشماش حلقه زد

اگه بود اجازه نمیداد اينطوری باهاش رفتار شه
مثل ی شی بی ارزش...

ناخودآگاه ذهنش پر کشید سمت گذشته...

فلش بک 1 سال قبل:
لویی
.
.
.
.
با حس قلقلک تو صورتم چرخیدم و دمر خوابیدم و زیر لب غرغر کردم...

دوباره داشت خوابم میبرد که با صدای خنده ی ریز و بچگونه ای که از کنارم اومد هوشیار شدم
آروم لای چشمام رو باز کردم...

My heart beats for you Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang